درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

با تشکر از سامیه و دکتر به...ن.ام

خب! 

قضیه از اونجا شروع شد که.... یه مدت هر روز صبح علی الطلوع آماده میشدم و میرفتم یه بیمارستانی که یکی از دوستام با هزاااار پارتی و سفارش و اینا برام جورش کرده بود که یه سری دیتا بهم بدن..... روز اول من و دوستم با هم رفتیم.... شروع یک پروژه ی عظیم که هرگز فکرشم نمیکردم همچین فرصتی یه روزی برام جور شه..... یادم نیست که اینجا نوشتم یا نه ولی حالا دوباره هم مینویسم.... روز اول این دوستم منو خانم دکتر بهشون معرفی کرد و.... تا روز آخری که میرفتم اون بیمارستان همه بهم میگفتن دکتر!.... و من ته دلم یه عذاب وجدان شدیییییید داشتم!... و یه استرس وصف ناپذیر.....  

 

یه سیستم..... یه یوزرنیم اختصاصی.... و نرم افزار بیمارستان..... برام مث یه رویا بود.... 

 

 

خیلی زحمت کشیدم و خیلی وقت گذاشتم تا اون چیزایی را که میخواستم پیدا کردم و سیو کردم.... 

 

بعد از چند ماه تلاش....  با کلی ذوق و شوق و افتخار و این چیزا... با علی جون تماس گرفتم و ازش خواستم یه وقتی تعیین کنه تا برم پیشش و یه گزارش کار بهش بدم و دیتا هامو نشونش بدم و در مورد کارایی که دارم انجام میدم براش توضیح بدم.... گفت فردا بیا!!! 

 

فرداش رفتم.... عصر... دانشکده نسبتا خلوت.... خودمو آماده کرده بودم تا یه ساعتی یه ریز براش صحبت کنم و هرطور شده قانعش کنم که موضوع منو قبول کنه.... ولی....  

 

وقتی که رفتم پیشش.... صحبت هام به ۵ دقیقه هم نکشید!.... گفت خانوم متاسفم... بهتره استاد راهنماتو عوض کنی!.... این کاری که تو میخوای انجام بدی تو فیلد کاری من نیست!!.... با دکتر ف.ا..طمی...زاده..... صحبت کن ببین نظرش چیه!.... و من دیگه هیچی نمیتونستم بگم!!... بهش گفتم نه ه ه ه دکتر من نمیخوام استادم عوض شه.... من آماده ام که پروپوزال بدم... ولی اون اصرار داشت که بهتره استادت عوض شه!.... بهش گفتم خب باشه حالا منم فکرامو میکنم و خبرتون میکنم!... 

 

یه چند وقتی پیشش نرفتم.... ولی... دست و دلم به کار کردن رو پروژه نمیرفت...... خیلی پا در هوا بودم!..... تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستام رفتم پیش دکتر به..نام. ..... دکتر به....نام خیلی خیلی منطقی برخورد کرد..... و باهام صحبت کرد و گفت نه ه ه ه هرگز یه عوض کردن استاد راهنما و این چیزا فکر نکن... و گفت برو پیش استاد راهنمات و بهش بگو رو هر موضوعی شما بگید من کار میکنم!.... 

 

و اینگونه شد که فرداش با سارا رفتیم پیش علی جون:).... رفتیم نشستیم... علی جون گفت چه خبر؟.... گفتیم هیییچی استاد!.... بعد سارا از کاراش برای استاد صحبت کرد.... نوبت من که شد... من گفتم استاااااد من نادمم!:دی.... من اومدم که بگم اصلا هر چی شما بگید... و در کمال ناباوری علی جون گفت نه ه ه ه من دلم نمیاد بگم موضوعتو عوض کن.... و بعد کمی صحبت کردیم تا تو زمینه ای که من میخواستم با دکتر به توافق هایی رسیدیم.... و من قول دادم که تو عید.... به جمع بندی بیشتری برسم.... ولی...... 

 

ولی هنوز اصلااااا فرصت نشده:(..... 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دختراردیبهشتی سه‌شنبه 8 فروردین 1391 ساعت 22:58

په چرا ننوشتی با تشکر أ من؟؟؟؟به ادب؟؟؟؟

ویلتی یادم رفت!

با تشکر از دختر اردیبهشتی

دختراردیبهشتی پنج‌شنبه 10 فروردین 1391 ساعت 01:26



خاهش میکنم وظیفه بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد