تو مغازه نشستم.... بغض تو گلومه.... مشتری تو مغازه نیست.... فروشنده ها همه سر جاهاشون نشستن هیشکی هیچ حرفی نمیزنه.... منم خیره شدم به شلوار جین هایی که روبرومه... فکرم ولی... هزار جاس.... یه دختره که سمت بچه گونه کار میکنه.... ۱۰ سال ازم کوچیکتره.... خوش اخلاق و خستگی ناپذیر... جوون و شاداب.... انگار که هیچ غمی تو زندگیش نداره.... میاد سمتم... یه چیزی به زبون بختیاری میگه.... متوجه معنیش نمیشم... فقط فکر کنم یه چیزی تو مایه های دردت به جونم یا قربون صدقه رفتن و این چیزاس.... میگه تا الان خواب بودی؟... میگم نه بابا خواب کجا بود.... کار داشتم از صب... میگه چرا ناراحتی... هیچی نمیگم.... میگه چیکار کردی از صب؟.... میگم دارم وسایلمو جمع و جور میکنم و عصر دارم میرم.... اشک تو چشمام جمع میشه..... ولی بغضمو قورت میدم... نه بخاطر رفتن... بخاطر چیزای دیگه:(.... بعدش بهش میگم برو عزیزم برو سر کارت.... لبخند میزنه و میره....
چه دختر خوبی بود.
نهههه الیییی...
آقا هروخ گفتی میام نت ادامه اون قضیه
bezar vaghti didamet sohbat mikonim