امروز صب هیشکی حال از خونه بیرون رفتن رفتن نداشت..... فاطی خوابیده بود... من و سیمین هم در حالی که داشتیم آماده می شدیم مخصوصا بالای سرش حرف میزدیم.... بعد هی میگفتیم کاش ما به جای این بودیم... مرفه بی درد.... ما داریم از خونه میریم بیرون دنبال یه لقمه نون...:دی..... خلاصه تمام تلاشمونو کردیم که حالا که ما بیدار شدیم فاطی هم بیدار شه و خواب از سرش بپره... ولی خانوم یه تکون هم نخورد:دی
امروز عصر با استاد راهنمام قرار دارم.... سرشار از استرس و این صوبتا... :)
امروز روز آخره غرفه مونه.... خیلی خوب بود این روزا :)
سلام.خسته نباشید.مدتهاست سری به اینجا نزده بودم.باز هم می نویسی.خوشحالم.موفق باشی