درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

آدم ها از دور با چیزی که از نزدیک میبینیم خیلی فرق دارن.


دیروز یه زنگ زدم به مامبزرگ... خیلی دیر به دیر زنگ میزم :(... خیلی آدم تاسفی هستم من :(... تازه کار داشتم که زنگ زدم... تلفنو جواب نداد.... دم اذان بود گفتم حتما داره نماز میخونه... کمی بعد زنگ زدم بازم جواب نداد... زنگ زدم سراغشو از خالم گرفتم... گفت پیش من بوده الان رفته خونه.... دیگه مثکه بهش گفته بود الی بهت زنگ زده... یه ساعت بعد خود مامبزرگ زنگ زد... وسط حرفا گفت رفتم یه سر بالا پیش خاله بهش بگم به بقیه زنگ بزنه ببینم شب یلدا میان پیشم یا نه... بقیه هم همه گفتن حالا معلوم نیس میایم یا نه... گفت تخمه خریدم.... باقله خیسوندم آب باقله درست کنم براشون اگه اومدن... ولی دخترا گفتن هنوز معلوم نیس کجاییم... پسرا هم که کلا خبری ازشون نیست.... اون یکی تا ده یازده شب مغازس اون یکی هم تا دیر وقت تو کارگاهه... 

اینا رو که میگفت اشکام بی اختیار میریختن... 


چقدر روزهای خاص روزهای دلگیری هستن واسه خیلیا...  

روزمره

3 هفتس که حال بهتری دارم. فعلا فکر میکنم بهترین تصمیمو گرفتم :)


دیشب بعد مدت ها عطی و سارا اومدن شب خونمون تا دیر وقت نشستیم و حرف زدیم... خیلی بهم چسبید :)

روزمره

تو این دنیا همه چی هم خوبه هم بد... اصلا همه چی نسبیه... چند ماه پیش داشتم به خلبان میگفتم که من عاشق این شیرینی مکزیکیام که میخری... خواهش میکنم هر وخ میری لادن واسه من مکزیکی بخر... انقدر خرید که بهش گفتم توروخدا هر چیزی بخر جز مکزیکی... 


چرا اینو گفتم؟

امروز تو یه بحرانم... کار کردن یا نکردن :(... تصمیمو نهایی کردم... امروز آخرین روز کاریم بود... حس یه آدمو دارم که طلاق گرفته و از کلی آزار و اذیت رها و آزاد شده ولی حالا حالا طول میکشه تا به این بیکاری خودخواسته عادت کنم... امروز زنگ زدم اداره کار راجب قوانین کار و بیمه بیکاری و... سوال بپرسم... یه آقای سن بالایی بود... پشت تلفن فکر کرد بچه سالم :) گفت دخترم از الان به فکر بیمه بیکاری نباش... بعد گفتم 14 سال سابقه دارم متاهلم... شروع کرد به راهنمایی که چیکار کنم که بتونم بیمه بیکاری بگیرم :)

امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم و شرکت اذیتم نکنه... سفته هم دارم دستشون  

روزمره

تو این دنیا همه چی هم خوبه هم بد... اصلا همه چی نسبیه... چند ماه پیش داشتم به خلبان میگفتم که من عاشق این شیرینی مکزیکیام که میخری... خواهش میکنم هر وخ میری لادن واسه من مکزیکی بخر... انقدر خرید که بهش گفتم توروخدا هر چیزی بخر جز مکزیکی... 


چرا اینو گفتم؟

امروز تو یه بحرانم... کار کردن یا نکردن :(... تصمیمو نهایی کردم... امروز آخرین روز کاریم بود... حس یه آدمو دارم که طلاق گرفته و از کلی آزار و اذیت رها و آزاد شده ولی حالا حالا طول میکشه تا به این بیکاری خودخواسته عادت کنم... امروز زنگ زدم اداره کار راجب قوانین کار و بیمه بیکاری و... سوال بپرسم... یه آقای سن بالایی بود... پشت تلفن فکر کرد بچه سالم :) گفت دخترم از الان به فکر بیمه بیکاری نباش... بعد گفتم 14 سال سابقه دارم متاهلم... شروع کرد به راهنمایی که چیکار کنم که بتونم بیمه بیکاری بگیرم :)

امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم و شرکت اذیتم نکنه... سفته هم دارن دستشون  

خانه دار می شویم

این هفته خیلی یهویی تصمیم گرفتم از شرکت جدا بشم بعد از 7 سال کار کردن یهو احساس کردم دیگه کافیه و این شرکت جایی واسه پیشرفت من نداره و فقط منم که دارم به شرکت سرویس دهی میکنم... نمیدونم تصمیم درستیه یا نه ولی از وقتی تصمیم گرفتم حتی یه دقیقه هم دوست ندارم کار کنم براشون :( این در حالیه که قبلا یکی از تفریحات زندگیم کار کردن بود و خیلی خیلی کارمو دوست داشتم و ازش لذت میبردم.

میریم که خانه دار بشیم :)