درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

موفقیت آدما تو زندگی بستگی به استعداد و هوششون نداره بنظرم.... اینکه بعضیا بچه هاشونو از این کلاس به اون کلاس میفرستن... تهش چی میشن بچه هاشون؟

اینکه با حلما چطور برخورد کنم و به کاراش چه عکس العملی نشون بدم الان بزگترین چالش زندگیمه... حلما دقیقا آینه خودمه... تمام کارهای من و خلبانو تکرار میکنه... به طرز عجیبی خودمونو به خودمون نشون میده... 


مهمون بعدیمون امروز رفت :) به زودی بازم مهمون داریم... کلی از کارهای مشترک کاریمون رو دوش النازه این روزا...عذاب وجدان دارم :) ولی واقعا نمیرسم وقت بزارم... الان بعد از چند روز کار بی وقفه خونه رو تمیز کردم... حلما تو اتاقش بازی میکنه خلبان از سر کار اومده خوابیده... یه آرامش خوبی دارم من :)

روزمره

تقریبا 10 روز مهمون داشتیم... یکیشون کل 10 روزو اینجا بود ولی بقیشون تو رفت و آمد بودن.... با وجود سختی های خیلی زیاد و اینکه از صب تا شب مث ربات کار میکردم و سرویس دهی میکردم و همزمان بچه داری، ولی در کل خوش گذشت بهمون :) جزو معدود دفعاتی بود که مهمون طولانی داشتیم با خلبان هیچ دعوایی نکردم و بهش هیچ غری نزدم.... با اینکه فامیل شوهر بودن مهمونامون 


جمعه حلما رو گذاشتم خونه مامانم اینا با خلبان رفتیم عروسی دوستش.... بسی خوش گذشت :) 


دیروزم از فرصت نبودن حلما استفاده کردیم و بازار رفتیم... امروز ولی طاقت دوریشو ندارم دیگه

روزمره

هیچ چیزی اونجور که ما میخوایم پیش نمیره... هر روز ایده های جدید و تصمیمات جدید میگیریم و هی عقب میمونیم....

یه شکست حسابی تو هفته گذشته خوردیم و دوباره داریم از صفر شروع میکنیم....


در کل ولی حالم بهتره


تو تعطیلات پیش رو مامان کلی مهمون داره و حالمون حسابی گرفتس.... یعنی مامان خودش خوشحاله ها ولی ماها خیلی آدم گریز شدیم... همشونم دوست داریمااا ولی کنج خلوت خودمونو بیشتر دوست داریم... :)))

روزمره

روزهای پر استرس همچنان ادامه داره... پنج شنبه نشستیم کلی راجب تصمیمون صحبت کردیم... همفکری کردیم... برنامه ریزی کردیم... حتی متن قرارداد طراحی کردیم و... بعد از چند روز حس کردیم که یه اتفاق خوبی داره میوفته... دوباره تو کار که رفتیم دیدیم اوه... هنوز کلی مونده :|


خیلی کم تجربه ایم...

دیروز داشتیم شغل جوونای فامیلو با درسی که خوندن مقایسه میکردیم... خلبان گفت یعنی یک نفر هم نباید تو این فامیل باشه که عمرشو واسه درس خوندن تلف نکرده باشه؟... تنها فرد کار و درس مرتبط میون حداقل 20 تا آدم خلبان بود :|

حلما خیلی مستقل شده... یعنی فکر میکنم دو سالگی نقطه عطفیه تو زندگی... تو این یکی دو هفته کلی چیزای خیلی جدید از خودش رو کرده.... برای اومدن الناز به خونمون کلی ذوق میکنه با خوشحالی و جیغ خوشحالی سلام میکنه بعد میره تو اتاقش و به بازیش ادامه میده... بی نهایت موبایلی و تبلتی و لپ تابی و تلویزیونیه :|... دیروزم که سازمان بهداشت جهانی اطلاعیه داده بود که این چیزا واسه بچه زیر دو سال ممنوعه ولی مگه میشه !!!

دیروز خلبان داشت ماشینو مرتب میکرد... شیلنگ آب دست حلما بود یه طورایی با زور ازش گرفت... حلما سرشو انداخت پایین هی میگفت حالا چیکار کنم من :)))) خیلی صحنه خوبی بود :)))

اردیبهشت 98

در راستای زود گذشتن روزها... انگار دیروز بود پکیج خود آموز زبان خریدم... الان 3 سال گذشته و حتی نصبش نکردم رو سیستمم :|||

پارسال از نمایشگاه کتاب چند تا کتاب خریدم هنوز نخوندمشون و دوباره نمایشگاه کتاب شد :|


اردیبهشت شد و هنوز به تعداد زیادی زنگ نزدم که بگم سال نو مبارک :||

تو 33 سالگی فقط 1 بچه دارم و استرس اینکه وقت ندارم بچه های زیادی داشته باشم :||


واقعا این چه زندگیه....

دیشب از فکر و خیال تا صبح خوابم نبرد :|| این روزا هم میگذرن بالاخره... کاش میدونستم چی میشه... شادیم اینکه نمیدونم چی میشه خوبه اصلا :(((