درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

به وقت 33 سالگی

شمع های 33 سالگی رو در حالی فوت کردم که ته دلم خالی بود :(


بیشتر از ظرفیت مغز و قلبم، اتفاقای یهویی که بعضیاشون کمی خوب بوده و بعضیاشون خیلی بد رو تو چند ماه اخیر تجربه کردم. هنوز از دو هفته پیش که واسه عروسی مجتبی رفتیم دزفول خستم... 

دلم میخاد حافظم پاک شه... وابستگی و دلبستگی به هیشکی و هیچی نداشته باشم...


تو شروع 33 سالگی هیچ دلخوشی ندارم... تنها چیزی که باعث میشه هنوز ادامه بدم حلماس... که صبح ها وقتی بیدار میشه با لحن خاص خودش میگه سلام مامان و قلبم پر میکشه...


من امروز بی ظرفیت ترینم... 

روزمره

ساعت طرفای 10 بود... داشتیم تو حیاط صبونه میخوردیم... خوش و خرم... یه لحظه صدای تق بسته شدن در اومد... و گلی یهو گفت وای... نگاه در کردم دیدم کلید به در نیست... در ضد سرقت... کلید از اونور پشت در بود... حلما رفته بود تو خونه و درو بسته بود... انگار دنیا رو سرم خراب شد... الناز گفت آرون حرفی نزنید نترسه... همه با لباس تو خونه بودیم و هیچکدوم موبایلمونم باهامون نبود حتی... حلما ساکت بود و تو خونه راه میرفت... 


بابام تو شوک نشسته بود داشت فکر میکرد چیکار کنه... مجتبی گفت برم سنگ جت از تو انبار بیارم حفاظ پنجره رو ببریم... تو این فکرا بودیم... حلما صدام کرد... گفت مامان.... آروم بهش گفتم جونم مامان گفت بیا... بهش گفتم الان میام دخترم... بعد گفت مامان جون... بعد گفت الناز... هممونو صدا زد... دید کسی نمیره تو شروع کرد به گریه کردن... 


داشتم میمردم... بابا سریع رفت به همسایه گفت زنگ بزنید آتش نشانی بچمون تو خونه گیر افتاده... حلما گریه میکرد و تک تکمونو صدا میزد... هر کدوممون تو پنجره یه اتاق رفتیم... و صداش کردیم بیاد پیشمون... رفت تو پنجره اتاق گلی ولی گریه میکرد... هر کدوممون سعی میکردیم یه طوری آرومش کنیم... همش بهش میگفتیم الان میایم پیشت... بیا تو پنجره...دستمو بگیر... مامانم قصه پرهام براش تعریف میکرد... بابا یه لیوان آب آوردن گفت از تو پنجره بهش بدین بخوره... الناز بهش میگفت خاله بیا باهات حرف بزنم... حلما فقط و فقط گریه میکرد... تا حالا هیچ وقت نشده بود انقدر گریه کنه... ضجه میزد... من بالا و پایین میپریدم...


همش تو حیاط خونه میدویدیم... چند بار رفتم تو کوچه و به همسایه گفتم خانم دوباره زنگ بزن... گفت گفته تو راهه آتش نشانی....


به مجتبی گفتم اگه دیر اومدن چی... سنگ جتو بیار حفاظو ببر... سنگ جتو آورد تا روشنش کرد حلما بیشتر جیغ کشید و ترسید... گلی داد میزد میگفت خاموشش کنین... خاموشش کردیم و منتظر شدیم... حلما گریه میکرد و من از تو پنجره تمام سعیمو میکردم باهاش حرف بزنم... یه لحظه دیدم کلیدای موتور روشه... به مجتبی گیر دادم گفتم برو کمک بیار کلید ساز بیار... برو... هی میگفت صبر کن الان آتش نشانی میاد... گفتم اگه نیومد چی... تو برو تو هم یه کاری کن... با شلوارک با موتور فرستادمش بیرون...


حلما همش تو خونه میدوید و گریه میکرد... ما هم هممون همچنان تو پنجره... بابا تو کوچه منتظر آتش نشانی... الناز و گلی و مامان در تلاش برای آروم کردن حلما از تو پنجره های خونه...مجتبی با موتور تو خیابونا !!!


بالاخره آتش نشانی اومد و با یه کارت عابربانک درو باز کرد... :|


سریع رفتیم حلما رو بغل کردیم و... بچم بی وقفه گریه میکرد... یه نیم ساعت وحشتناکو پشت سر گذاشتیم... خیلی بد بود خیلی سخت گذشت...

بعدش دیگه تمرین کردیم که با یه کارت درو باز کنیم :( ولی بچم خیلی اذیت شد... یه ساعت بعد خلبان اومد... براش ماجرا رو تعریف کردیم... خونسرد میگفت من اگه بودم میتونستم درو باز کنم :|... 


بچم تا شب حالش خراب بود و هی باج بهش دادیم:)

چله نشین

مراسم چهلم هم تموم شد...


ما هیچی واسه از دست دادن نداریم دیگه... داغون ترینیم.... تاسفیم.... غمگین ترینیم....

عمو منوچهر

الان که دارم این متنو مینویسم دو هفته گذشته ولی من هنوز باورم نمیشه دو هفتس که دیگه عمو منوچهرو نداریم :(


اولش یه پست تو اینستا زده بود که اولین حضور بیمارستانی... چیزی نیست فردا مرخص میشم... یه عکس معمولی از یه آدمی که بیمارستا بستریه و لبخند زده... مثل همیشه بود...


یه هفته بعد

خونه مامانم اینا بودیم... بابا گفت بریم به عمو سر بزنیم... وقتی رفتیم خونشون... دیدمش شوکه شدم... تمام مدتی که خونشون بودیم بغض تو گلوم بود... شروع کرد به تعریف کردن که چطور اینجوری شده و بعد گفت دکترا گفتن سکته بوده... تا اینو گفت بهش گفتم عمو تو کی انقدر بزرگ شدی که سکته کنی؟ خندید گفت عمو دیگه به 50 رسیدم دیگه... بهش گفتم وای ما اصلا عادت نداریم... ما عادت داریم تو همیشه جوون باشی... 


کاش همون لحظه رفته بودم و محکم بغلش میکردم و بهش میگفتم چقدر دوستش دارم :( کاش بهش میگفتم عمو من خیلی چیزا ازت یاد گرفتم و تو خیلی چیزا به من انگیزه دادی... ولی حتی زیاد نگاشم نکردم و خودمو با حلما مشغول کردم :( فکرشم نمیکردم اون آخرین باریه که میبینمش...


هفته بعدش رفتیم مسافرت... تو ماشین بودیم که به مامان زنگ زدم... گفتم حال عمو چطوره... گفت زیاد خوب نیست و کمی برام از عمو حرف زد... اشک امونم نمیداد.... چی شد که عموی سالم جوونم اینجوری شد آخه


همون شب... یکی از اقوام عکس عمو منوچهرو گذاشته بود و التماس دعا نوشته بود با یه متن... دلم لرزید... تا دیدمش با خودم گفتم اینا چرا اینجوری میکنن... خوب میشه خب...

هفته بعدش شنبه مامانم زنگ زد و گفت حال عمو خیلی بده :(... باز با خودم گفتم خب جوونه خوب میشه... حالا یه کم سختی میکشه ولی خوب میشه... 

فرداش مهمون داشتم... خودمو حسابی مشغول کردم... غذا های فردا رو داشتم آماده میکردم... خونه رو حسابی آماده میکردم... ظرفا رو از تو کابینت دراوردم آماده کردم... یکشنبه صبح بیدار شدم... میس کال داشتم از عمو مسعود...آب یخی ریختن روم ولی بعد فک کردم شاید با بابا کار داشته بابا جواب نداده به من زنگ زده... پاشدم کتریو گذاشتم تا حلما خواب بود به بقیه کارام برسم.... جارو برقیو آوردم تا جارو بزنم... گلی زنگ زد... گفت عمو منوچهر.... :((((((((((


دنیا رو سرم خراب شد...


همون لحظه خلبان هم اومد خونه... آماده شدیم رفتیم دزفول و مراسمات و دیدن همه عزیزام تو لباس عزا... روزای خیلی سختی رو گذروندیم...


هنوز ولی من باورم نمیشه... باید قدر عزیزامو بیشتر بدونم..... خیلی بیشتر

روزمره

خلبان از یه چیزی ناراحته هیچی نمیگه بعد تلاش میکنه که به روی خودش نیازه که ناراحته و به ظاهر خیلی عادی رفتار میکنه ولی مشخصه یه چیزیشه


چند دقیقه پیش جلوی تی وی نشسته بودیم یهو حلما خلبانو صدا زد و گفت بابا من آماده شدم بیا کفشاتو بپوش بریم خرید :) خلبان نگاش کرد دید پیش جا کفشیه خودش کفشاشو دراورده پوشیده و منتظر خلبانه :))))) نتیجش این شد که رفتن و من مینویسم :)


این روزا فصل آخر بیگ بنگو میبینم... خیلی دوستشون دارم همشونو شلدون و ایمیو از بقیه بیشتر دوست دارم :)


دیروز استخرو پر کرده بودیم و کلی شنا کردیم... اولین شنای رسمی حلما  تو استخر بود... اصلا دوست نداشت بیاد تو آب... بعد کم کم و مرحله ای وارد آبش کردیم... دیگه بیرون نمیومد :) دیشب دلمون نمیومد بیایم خونه دوست داشتیم تا ابد خونه مامان اینا بمونیم.... این هفته اصلا به مامان کمک نکردیم... خیلی عذاب وجدان دارم که کمرش درد میکنه و من هیچ کاری براش نمیکنم...