درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

خرداد 1400

از نظر روحی و جسمی احتیاج به این دارم که یه نفر 24 ساعت بچه هامو نگه داره و همسرمو البته :)))))


ترکیده تر از این نمیشم... نان استاپ دارم کار و سرویس دهی میکنم... خلبان هم بدتر از من... افتادیم تو یه لوپ بینهایت کاری که نمیدونیم کی تموم میشه... 


دیشب همتا 2 خوابید... 5 بیدار شد. سرشو از تو تختش بلند میکرد نگام میکرد میخندید... خیلی بامزه بود... خیلی... تا 6 دووم آوردم که شاید بخوابه اصلا قصد خواب نداشت... پاشدم بردمش بیرون از اتاق و آشپزخونه ترکیده دیشبو کمی جمع و جور کردم... بعد رفتم اتاق بمت ترکیده حلما رو جمع و جور کردک یه کارتن از اسباب بازیاش جمع کردم انقدر خرده ریزه تو اتاقش  نباشه... تا 8 و نیم بالاخره همتا خوابید... 


پدرشوهرم بیدار شد رفت نون خرید آورد... براش تخم مرغ سرخ کردم رفتم خوابیدم تا 11 و نیم... از اون موقع  تا الان نه خوابم نه بیدار فقط میدونم تموم شدم.

32 هفته

دیروز خلبان حلما رو برده بود دندون پزشکی و طبق معمول من تو تنهایی مشغول مرتب کردن خونه بودم....  خیلی ناتوان شدم یه دولا راست شدن ساده واسه جمع کردن خرده ریزه های حلما از رو زمینه طاقت فرسا شده برام.... و خیلی زود نفسم میگیره... فکرشم نمیتونم بکنم تا یک ماه دیگه چطور میخوام این وضعو تحمل کنم... تو بارداری قبل تا 15 روز قبل از زایمانم سر کار بودم... شایدم چون مشغول بودم و پشت سیستم بودم حواسم به خودم نبوده اصلا... 


یکی از دوستام تازه زایمان کرده دختر دومش عین دختر اولشه... کپی کپی


از فکر اینکه یه نوزاد مثل حلما رو دوباره داشته باشم هی قند تو دلم آب میشه...


خوابم بهم ریخته... بی اشتها شدم... یه روزای عجیبیو دارم سپری میکنم... استرسام زیاده... امیدوارم بخیر بگذره این روزا

همتا

هنوز اسمشو انتخاب نکردیم ولی فعلا همتا صداش میکنم.... وقت تکون خوردناش تو دلم قند آب میشه...تا چند روز پیش  همش لحظه شماری میکردم واسه بغل کردنش و تجربه دوباره اون حس بی نظیر مادرشدن و داشتن نوزادی که مال خودمه ولی دو سه روزیه که یهو استرس افتاده به جونم... فکر اون همه کارهایی که دوباره باید تکرارشون کنم و شب بیداری ها و تجربه سیکل سه ساعته شیر و آروغ گرفتن و پوشک عوض کردن :))) در شبانه روز :)


این بار حلما رو هم دارم :) که اصلا نمیدونم عکس العملش چیه

روزمره

فروردینمون آروم و سریع گذشت... همش بخور بخواب... قصدم بود کارای مفیدی انجام بدم و یه چیزی یاد بگیرم ولی همت نکردم :( همش حالت تهوع داشتم و اوضام خوب نبود... تو خونه به فیلم دیدن و بازی با حلما و مطالعه و آشپزی میگذشت... خونه مامان اینا به استراحت مطلق و ورق بازی و بخور بخواب...


انقدر تو خونه بودم و هیشکیو ندیدم و حرف نزدم که هفته پیش رفتم دکتر دو ساعت تو مطب بودم... وقتی برگشتم تا دو روز داشتم از اون دو ساعت تعریف میکردم و اینکه چقدر خوش گذشت :))) دیروزم رفتم سونوگرافی... کمی معطلی داشت منشی گفت برو تو ماشین بشین نوبتت شد بهت زنگ میزنم... اومدم پایین کمی تو خیابون پاسداران راه رفتم خیلی خوش گذشت :))) هوا عالی بود :))


امروز صب ولی ساعت 7 باید پامیشدم تا حلما خواب بود میرفتم آزمایش... مدت های مدید بود این ساعت صبح از خونه بیرون نرفته بودم... خیابونا هم خلوت و عالی ولی چشمام باز نمیشد... تو آزمایشگاه یه مادر جوون با یه پسر بیست و چند ساله بودن و من... با این حال مثکه مسئول پذیرش هم هنوز لود نشده بود و کلی معطل شدم... کارم که تموم شد گفتم آخیش که آقاهه گفت برو خونه صبونه بخود دو ساعت دیگه بیا :|||||


اسفند 98

متفاوت ترین اسفندمونو تجربه میکنیم...


چند روزیه اومدیم خونه مامانم اینا... همش جمعه طوره...


دلمون روزهای عادی میخواد :)