درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

کمک

میخوام به جای این چند نقطه علامت تعجب یه اسم واسه وبلاگم انتخاب کنم... نظر شما چیه؟ 

 

کسی هست کمکم کنه؟

متاسفم

مسخره ترین کار ممکن این بود که ۱۴ آذر رو تعطیل کنن! من واقعا نمیدونم کی این تصمیمات رو میگیره!... واقعا متاسفم برای طرز فکرش!

روزمره


عصر بعد از پا تختی... همه ساکامونو جمع کردیم تا بریم خونه عمه... داشتیم سوار ماشینا میشدیم که یادم اومد یه پلاستیک از وسایلم جا مونده!وسایلو دادم به مامانم و بدو بدو رفتم بالا... سوار آسانسور شدم... طبقه 5 رو زدم... داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم و .... یهو آسانسور تو طبقه اول موند!... یه پسر جوون بود و یه آدم پیر اول فک کردم پیر مرده! ولی وقتی اومد و سوار آسانسور شد فهمیدم پیر زنه! بلوز شلوار تنش بود... یه بلوز قرمز با یه شلوار گرم مشکی... موهاش قهوه ای روشن بود... یه کم فر بود و با یه کلیپس خوشکل بسته بودشون... یه عصا هم دستش بود... رو به من کرد و گفت بالا عروسیه؟ گفتم نه پاتختیه... عروسی دیشب بود... گفت ما هم دعوت بودیم ولی برامون از شهرستان مهمون اومد نشد بیایم!... پیرزنه اونقدر باحال بود که فک کنم اگه میومد عروسی با لباس دکلته و چکمه ی بلند میومد حتما!!!... بعد گفت تو عروسی کردی؟ گفتم نه خانوم!.... گفت ایشالا واسه عروسی تو حتما میایم! منم لبخند!

تو تولد سارینا... قبل از شام... تو هال خونه عمه نشسته بودم... یهو محسن صدام کرد و گفت بیا میکرو رو روشن کنیم و با هم بازی کنیم... خودش فیشا رو جمع کرد و روشنش کرد... زدیم دکتر ماریو...2نفره... شروع کردیم به بازی... هر کی رد میشد یه تیکه ای مینداخت!... کم کم همه ی بچه ها دورمون جمع شدن... و میگفتن بدین ما بازی کنیم... منم میگفتم نمیشه! این بازی مال بزرگتراس! جالب اینجاس که من قبلنا که میکرو بازی میکردم... ماریو که بازی میکردم اول تا آخرش نمیسوختم! ولی اون شب همش میسوختم!... ولی خیلی خندیدیم... کلی حال داد!

امروز ظهر همش مغازه بودم... جنسایی که خریده بودیم رسیده بود و داشتیم باز میکردیم قیمت میزدیم... دیدم دیر میشه که حاضر شم برم دانشگاه... کلی کار هم رو دستمون مونده... کلاس زبانو پیچوندم... نیم ساعت بعد دوستم تل زد و گفت استاد نیومده! از اونجایی که استاد کلاس بعدیمون شوهر استاد زبان بود... حدس زدیم که احتمالا کلاس بعدی هم تشکیل نشه ولی... من در حال جنس باز کردن بودم که دوستم تل زد و گفت بدو بیا استاد اومده سرکلاسه!... زود اومدم بالا و هر چی گشتم مقنعه مو ندیدم! یه مقنعه ی آبی تو کمد بود اونو سرم کردم و ... مامان یه چکمه ی پاشنه بلند برام خریده بود ... اونم پوشیدم و ... بدو بدو کلیدای ماشینو برداشتم و ... یادم اومد گواهینامم باهام نیست! دوباره برگشتم گواهینامه رو هم بردم و ... رفتم کلاس! برنامه هم ننوشته بودم... نیم ساعت از کلاس گذشته بود... وقتی رسیدم استاد با یه لحن بسیااااااار بد گفت کجا بودی تا حالا چرا انقدر دیر اومدی... بهش گفتم که استاد من سرکار بودم و فکر کردم کلاس تشکیل نمیشه و .... داشتم توضیح میدادم براش که ... به خانوم متصدی آزمایشگاه گفت برا این خانوم تاخیر بزن تا نیم نمره از پایان ترمش کم کنم!(چی پیش خودش فکر کرده این استاد؟ فکر کرده مثل بچه ها میترسم از کم کردن نمره!) واقعا ناراحت شدم!  از اینکه لحن حرف زدنش واقعا بد بود!... یادش رفته ترم قبل کلی دنبالم میگشت تا جزوه هامو بگیره و کپی کنه... هرکدوم از بچه ها میدیدم میگفت کجایی باغبانی داره دنبالت میگرده!... ولی سر این کلاس... 2تا ازپسرا... تا کلاس شروع میشه مدارشونو میبندن و جواب میگیرن ولی ما هیچ وقت جواب نمیگیریم! اصلا نمیدونیم ایراد کارمون کجاست! چون کسی نیست کمکمون کنه! چون جرئت نداریم به استاد بگیم بیاد و ایراد مدارمونو بگیره! چون کسی نیست بهمون بگه پایه ی 8 آی سی 7447 باید زمین شه و پایه ی 16 وی سی سی... از آزمایشگاه میکرو بدم میاد و توش خسته میشم.... از دست باغبانی هم شدیدا دلخورم!

بعد از کلاس اومدم سمت خونه... خیابون شریعتی خلوت بود ولی از پارکینگ شریعتی که میخواستم برم طالقانی اصلا راه نبود! به سختس از اونجا رد شدم... تو کوچه های پشت خیابون اصلا جای پارک نبود... چند تا ادم تو ماشیناشون نشسته بودن تا یه جا خالی شه و برن پارک کنن... من با زرنگی یه جا پیدا کردم و ماشینو پارک کردم و رفتم مغازه... یادم افتاد که کلیدای خونه تو ماشین جا مونده... رفتم بیارمشون... دیدم یه ماشین داره میره... یه آقایی هم تو ماشینش نشسته بود تا اون بره و جاش پارک کنه... رفت بهش گفتم اقا اینجا جای ماشین منم میشه بیام اینجا پارک کنم... گفت آره برو بیارش... رفتم که ماشینو بیارم دیدم یه وانتی که معلوم نیست از کجا پیداش شد داره قبل از اینکه اون ماشینه پارک کنه ماشینشو پارک میکنه!.. جالب اینه که سرشو از پنجره بیرون آورد و به مرده گفت :"می فک نباد جا 2تامون ببوو"... اون مرده بهش گفت:"یکی دگه هم مخو آیه"... من از دور نگاشون میکردم و ریسه رفتم از خنده....

شهر من...

وقتی رسیدم خونه...... زنگ درو زدم... بابام اومد پایین... روبوسی و ... وسایلمونو بردیم بالا... نشستم پاهامو دراز کردم و گفتم آخیش! چقدر آدم تو خونه ی خودش راحته... تو شهر خودش راحته... تهران و شلوغیش ادمو کلافه میکنه... هر جا بخوای بری باید کلی تو ترافیک باشی! خیابون ولیعصر یک طرفه شده و ... دردسر ما زیاااااد!... تهران که بودیم با خودم میگفتم الی... واسه خودت تو شهر خودت دانشگاه میری... با ماشین خودت میری و میای... زندگیت آروم در جریانه... نه دردسری... نه دل مشغولی ای... نه بدو بدویی... آروم و راحتی... واسه چی دوست داری تهران دانشگاه قبول شی آخه!... خوب همینجا به راحتی ارشد قبول میشی... بده؟ نه... خیلی هم عالیه!... من تو تهران اعتماد به نفسم پایینه! ولی اینجا... راحتم! اعتماد به نفسم بالا... هر جایی هر مشکلی برام پیش بیاد کلی  آشنا هست که با یه تلفن کار آدمو راه میندازه... واسه یه تاکسی سوار شدن لازم نیست نیم ساعت تو صف باشی... لازم نیست جایی که بخوای بری 2 ساعت قبل از خونه بزنی بیرون... پس...

پس من قدر شهرمو میدونم... قدر خونه زندگیمونو میدونم... قدر اتاق گرمم... بالشت نرمم... و ..... خدا رو بابت همه ی چیزایی که دارم شکر میکنم بخصوص آرامشی که بهم میده

پ ن: این چند روزه که تهران بودم فقط یه بار مبایلمو شارژ کردم! باطری گوشیم خیلی خوبه هااااااا نه؟ گاهی وقتا هفته ای یه بار شارژش میکنم!  

تولدانه

جمعه شب تولد سارینا بود.... همه هنوز تو جو عروسی بودن... بعد از شام... شروع کردن به رقصیدن... چراغا رو خاموش کردن و با چراغ قوه رقص نور و ........ کلی خنده دار بودیم!  بعدشم نگار شروع کرد و ادای رقص همه رو در میاورد... جلوی خودت ادای خودتو در میاورد...  همه ریسه رفته بودن از خنده... آخرسر  شوهر عمم اومد ادای خود نگارو دراورد ما دیگه  دل درد گرفتیم از خنده!... مراسم تولد هم برگزار شد... سارینا از شمع میترسید... خیلی باحال بود... بازم عکس گرفتیم و ....... شیطونی و ......تو خانواده ی ما... به هیشکی اجازه نمیدن عکس تکی بگیره... هر کی میخواد عکس گیره... یکی یکی همه میرن کنارش تا عکس به یه عکس 20 الی 30 نفره تبدبل میشه! بعد هم کادو ها و کیک و ... کیکش یه کیک شکلاتی ساده بود! خیلی خوشمزه بود! تا حالا کیک به این خوشمزگی نخورده بودم! ... داشتیم میرقصیدیم سارینا بغلم بود... تو بغلم میرقصید... وول میخورد.. دست میزد... از تو بغلم بغل هیشکی نمیرفت... لذت بردییییییییم

تولد تموم شد... 2تا از عمه هام رفتن خونه خواهر شوهراشون... عموها هم رفتن خونه خودشون... ما موندیم و یکی از عمه هام و دختر عمه بزرگه نرفت خونشون... موند اونجا و سارینا رو خوابوندیم و نشستیم به بازی کردن... مرد ها هم رفتن خونه عمو علیرضا... تا نصف شب مشغول بودیم... بعد هم رفتیم لالا... صبح عموها کله پاچه خریده بودن اومدن بیدارمون کردن!... کله پاچه تهرانی! زیاد خوشمزه نبود! من که کله پاچه دوست دارم اصلا نخوردم!

بعد از صبحانه هم که... پیش به سوی وطن!

میدونم سفرنامه خیلی خلاصه بود ولی بر ما ببخشید 

 


بعدا نوشت: 

امیر حسین

اینو الام یادم اومد... اینجا مینویسم که همیشه یادم بمونه...  شب تولد سارینا عمو جون کار داشت...  زود رفت و واسه شام نموند... ولی چون همه ی بچه ها اونجا بودن امیرحسین باهاش نرفت و موند اونجا... شب وقتی همه کادوهاشونو دادن... هیشکی حواسش به امیر نبود... کادوها که تموم شد... امیر پاشد اومد جلو... تو جیب شلوارش 2تومن داشت.. 2تومنشو داد به سارینا...  به نظرم این قشنگ ترین کادوی سارینا بود... نه؟