درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

شهیونانه!

اولین بار که رفتیم دیونی... به سختی ماشینا رو تا یه جایی بردیم و بقیش پیاده... بعد حدود 40 نفر بودیم.. همه با هم از کوه بالا رفتیم... بعضی جاهاش واقعا سخت بود.. دست همو میگرفتیم و ... بالا که رسیدیم... پشت کوه یه دشت سبز بود... هنوز تو عمرم هیچ جا به قشنگی اونجا ندیدم... یه جای بکر و دست نخورده و ... همه چی طبیعی... فوق العاده بود... خیلی قشنگ بود... بهشت بود!... اونجا نشستیم و استراحت و عکسای دسته جمعی و ... همه شاد و...

عجب روزایی بودن... شبا هم میشستیم و بازی میکردیم و ... صیح... همه تو صف دستشویی... چقد میخندیدیم...

.

.

میدونم تو راه که میرفتیم همه به عمو محمدرضا فکر میکردن... اونجا هم که رسیدیم... عمه دلش گرفته بود... گفت نمیدونستم قراره بیایم اینجا... طفلی بغض کرده بود!

.

.

.

دیروزم روز خیلی خوبی بود... البته ما که همش یه گوشه نشسته بودیم و بازی میکردیم... کلی هم سوژه داشتیم... خیلی خوش گذشت... اونجا رو دوست دارم... سکوتشو دوست دارم... هواشو دوست دارم.. دوره هم جمع شدنامونو دوست دارم.. خانوادمونو دوست دارم... و این روزای قشنگ زندگیمونو دوست دارم... خرما ارده دوست دارم... پفک موتوری دوست دارم... شلم کردنو دوست دارم...

راستی! آدرس وبلاگمو همه دارن!... چه جالب!...  دیروز هرچی میخواستم بگم فریناز میگفت تو وبلاگت خوندم! پس چرا آمار وبلاگم انقد کمه؟؟؟؟؟؟؟

شب هم که... عروسی مرضیه جون و امیر آقا بود... ایشالا به پای هم پیر شن...و خوشبخت باشن...  

 


 

 

واااااااااااای بلندگوی تو خیابون امشب سرمونو میبره!... هرکی وقت کرد از طالقانی رد شه ببینه ما چی میکشیم! مثکه صداش دقیقا تو خونمونه!... صدای تلویزیونو هرچی بلند میکنم نمیشنوم!... اخه این صدا خیلی بلنده!...  

خوانندشم .... نم چشه! با دعوا میخونه و با دعوا میگه دست دست! 


 

 

واااااااااای همش قطع میشه بعد دوباره با صدای بلند یهو وصل میشه... دلم میریزه!.......


تو جاده که میرفتیم... هوا عالی بود... ضبط ماشین آهنگ مورد علاقمو میخوند...  یاد خاطرات کودکی و نوجوانی همش جلوی چشام میومد... بیرونو نگاه میکردم و به اون روزا فکر میکردم... واقعا بعضی از روزا تو زندگی ادم تکرار نشدنیه... اون روزا چقدر هممون شاد بودیم... هر سال عید چند شبی شهیون میوندیم و ... تو طول روز همش همه فشرده عقب 2تا وانت میشستیم و میرفتیم کوه... قلعه... دیونی... و جاهای مختلف اونجا رو میگشتیم... و بعد از ظهر 2باره برمیگشتیم پیش وسایلمون...  تو راه مسابقه میزاشتیم.. مردا پیاده میشدن و جلوی ماشین بعدی سنگای بزرگ میزاشتن تا نتونن به ما برسن... چه کارا که نمیکردیم... همه با هم کمک هم از کوه بالا میرفتیم.. بالا که میرسیدیم عمو محمدرضا میخوند... همه دست میزدن... یه نفر میرقصید...  بعضی وقتا تو جاده یهو همه میزدن کنار و... همه پیاده میشدن و بزن و برقص و ...

روزمره

الی آزمونشو خراب کرده!

خوب نخونده بودم! انتظار بیشتر از این نداشتم!...

طرفای ظهر بود... عمو تل زد(تماس گرفت) گفت بیا مغازه من برم دنبال بچه ها... رفتم مغازه... نشسته بودم و بیرونو(بیرون را) نگاه میکردم... تنها چیز قابل توجه این بود که یه خانوم خیلی جوون با چادر مشکی و روسری رنگاوارنگ... بچه اش(درسته؟) رو بغل کرده بود و یه موز تو اون یکی دستش بود... با دستش موزو( موز را) به دهنش(دهان اش) نزدیک کرد و ... با دندوناش پوست موزو کند! خیلی کار زشتی بود!... از یه خانوم بعیده واقعا!!! نه؟

.

.

.

بعد از نهار تا چشام گرم شد ساعت زنگ خورد و پاشدم آماده شدم و رفتم آزمون... صندلیمو(صندلی ام را) پیدا کردم و نشستم... صندلی پشتیم یه پسره بود... همیشه یا جلوی منه یا پشت سرم! همیشه وقتی میاد کلی دنبال اسمش میگرده... من میدونم صندلیش کجاست ولی روم نمیشه بهش بگم... اونم خیلی کم روئه!... پسر جالبیه! همش مثکه استرس داره.. پامیشه! میشینه!... میره میاد... من خندم میگیره بهش!... فک کنید! یه دختر خانوم! یهو خندش بگیره!... خیلی زشته! واسه همین خیلییییییی به سختی خودمو کنترل میکنم تا بهش نخندم!... امروزم تا اومد... داشت دنبال اسمش میگشت... انقدر به خودش زحمت نمیداد تا اول رشتشو(رشته اش را) پیدا کنه بعد تو همون قسمت دنبال صندلیش(صندلی اش) بگرده!... 3بار تو ردیف رفت و اومد! همش صندلی های رشته ی زیست شناسی رو میگشت... !! نمیدونم چرا صندلی پشتی منو نگاه نمیکرد! آخر سر رفت بالا به مسئول جلسه گفت صندلیم نیست!... اونم اومد و بهش نشون داد!!!! منم لبخند!(ولی تو دلم)...

.

.

.

دفترچه ها رو که دادن... اولین درس زبانه!... پشت سر من بلند بلند میخوند!... صدای دهنش میومد!... همش حواسم پرت میشد! خودش حواسش نبود داره بلند میخونه!

.

.

.

چند دقیقه بعد از ازمون... یه پسری اومد تو... سرم پایین بود... از کنارم که رد شد... حس کردم قد و هیکلش آشناس!... شبیه یکی از همکلاسی هامون بود که تو آزمایشگاه کنترل باهام هم گروه بود... اونم قد کوتاهی داشت مثل همین پسره... بعد دیدم نه! خودش نبود...  از قضا اینم صندلیش سمت راستم بود... اومد نشست و ... خیلی زود دفترچشو(دفترچه اش را) تموم کرد و ... تا منتظر  دفترچه ی دوم بود شروع کرد به کیک و آب میوه خوردن!

.

.

.

ریاضی و مدار تعطیل بودم... مدار 5 تا تست زدم 3تاش درست 2تاش غلط!!!!! ریاضی که افتضاااااااح!!!

زود پاشدم!... از تو سالن اومدم بیرون که برم پاسخ نامه رو تحویل بدم... خبری از مسئولین نبود و همه ی درها قفل بود!... داشتم دنبالشون میگشتم که همون پسره(قد کوتاهه) اومد بالا و ...فک کردم اون پاسخ نامه برداشته... بهش گفتم: پاسخ نامه ها پایینه؟ گفت آره... داشتم میرفتم پایین.. یهو با تعجب گفت:" گفتید چی پایینه!!"... گفتم:"پاسخ نامه ها!"... گفت :"نمیدونم! مسئولا کجان؟".... گفتم:"نمیدونم همه ی درا قفله هرچی دنبالشون گشتم نبودن!"... بعد دوباره یه کم گشتیم نبودن... رفتیم پایین پاسخ برگمونو گذاشتیم رو میز و پاسخ نامه برداشتیم و اومدیم بالا... اون پسره رفت... منم داشتم میرفتم که دیدم خانوم مسئول از دستشویی بیرون اومد!

.

.

.

رفتم سوار ماشینم شم!  دیدم رو کاپوت ماشین یه خط و فرو رفتگی عمیق ایجاد شده! مثل اینه که یه چیز سنگینی گذاشتن روش(روی اش) و کشیدنش... خیلی ناجور بود!  اومدم مغازه... بازم(باز هم) جای پارک نبود!!!... یه جای ناجوری پارک کردم و ... پیاده شدم که برم.. دیدم یه ماشین داره میره... زود رفتم جاشو(جای اش را) گرفتم... و رفتم مغازه... بابزرگ و عمو نشسته بودم... سلام کردم و گفتم عمو تو کاپوت ماشینمو دیدی؟.. بابزرگ گفت من دیدمش... مثکه ماشین شهرداری عقب عقب اومده رفته رو کاپوت!!! گفتم بابا هم دیدتش؟ بابزرگ گفت آره بابات بهم نشونش داده!...

 خیالم راحت شد! گفتم نکنه شری بگیردم! بابا بگه ماشینتو چیکار کردی... یا نکنه یکی از خواستگارایی که جواب رد بهشون دادم این کارو باهام کردن!.. .....! البته بابا نمیگه ولی خوب!...

.

.

.

بعدشم رفتم قسمت بچگونه و ... کمکشون کردم و ... خوب بود...

بعدشم اومدم خونه...

بعدشم ظاهرا قراره شب همه بریم خونه یکی از عمه هام

بعدشم خبر رسید که فردا هم قراره بریم شهیون

بعدشم... حال میکنید؟ روزی 2بار براتون آپ میکنم...؟ حالا هی نظر ندید... الی باحال تر از من کی دیده؟

روزمره

دیروز داشتم تبدیل لاپلاس میخوندم... به دوستم مسیج دادم:

 من: "من کاملا متعجب موندم فلانی که انقدر میخونه چرا نتیجه نمیگیره و آزموناشو در سطح ماها میده که نمیخونیم!... به نظر تو امسال کی سراسری قبول میشه؟"

دوستم: "شاید فقط در قرن چهارم قبول شه(در قرن چهارم یکی از پسرای زرنگ کلاسمون بود)..."

راست میگه! ما هیچکدوم سراسری قبول نمیشیم!... وقتی الان که آزمون میدم ترازم انقدر پایینه قراره تو کنکور معجزه بشه؟... معلومه که نه! پس الی پاشو برو مغازه!

.

.

میرم مغازه... کلی مشغول میشم...خیلی کیف داره... یکی از فروشنده ها میاد باهام مشورت میکنه... میخواد واسه کنکور کارشناسی درس بخونه ... کلی راهنماییش میکنم... کلی روحیه میگیره... تو دلم میگم.... الی تو که لالایی بلدی یه کم خودت بخواب عزیزم!

یه کم با ملت سروکله میزنم... با لبخند لباسای خوشکل و ناز بچگونه جلوشون باز میکنم... یه خانوم و آقایی بودن میخواستن واسه پسرشون تیشرت بخرن... فک کنید! پسره حدود 15 ماهه! لاغر! یه کم دراز! سبزه!... یه بلرسوت مخمل آبی گشاد تنش کرده بودن!... میخواستن دوباره براش تیشرت آبی بخرن... نذاشتم!... بهشون گیر دادم که باید نارنجی ببرید!... اونا هم قبول کردن!

یه پازل نو دارم هزار تیکه... رو کمدمه... دوست دارم برم بازش کنم و بسازمش!... هی شیطون وسوسم(وسوسه ام )میکنه.. ولی من گول نمیخورم که!

امروز نمیدونم با چه اعتماد به نفسی قراره برم آزمون! هییییییییچی نخوندم!

دیشبم( دیشب هم) ساعت 9 و نیم خوابیدم!میدونم خیلی زوده ولی خوب خوابم میگیره! چیکار کنم

روزمره

میدونید دیشب چه ساعتی خوابیدم؟... فک کنم 9 بود! خیلی زوده نه؟... خوب خوابم میومد! مگه چیه!... 

 

 دیروز عصر یه سر رفتم مغازه... خیلی خوب بود... کلی کار ریخته اونجا! خیلی دوست دارم برم کمکشون کنم... یه روزه همه کارا رو انجام میدم! شاید جمعه که مغازه تعطیله یه سر برم تمیز کاری کنم و سر و سامونی به انبار بدم و ... دیروز اونقدر جنسا پراکنده بودن که اصلا سر درنیاوردم چی کجاست! فقط چند تا سویی شرت پسرونه فروختم ... یه خانوم و اقایی بودن میخواستن واسه دختر 3 سالشون خرید کنن... همش لباسای خوشکل جینگیلی جلوشون باز میکردم... خودم هم ذوق میکردم انقد که لباسای دخترونه ناز و خوشکل اند!... بابای دختره گفت تورو خدا دیگه باز نکن وگرنه من مجبور میشم همه رو بخرم!... فقط یه بلرسوت کتون قرمز خیلی جیگر خریدن!... یه خانومی بود... اونم واسه خترش بلوز مجلسی میخواست... هرچی جلوش میذاشتم یا مدلشو پسند نمیکرد یا رنگ دیگشو نداشتیم و... خلاصه بالاخره یه چیزی پسند شد... دخترش رفت پرو کرد و گفت خیلی قشنگه و خیلی بهم میاد همینو میخوام... ولی!!!!.... بلوزه 10 تومن بود و اونا 5 تومن بیشتر نداشتن!... بهش گفتم برات نگهش میدارم بعدا بیا ببرش!... گفت عروسی داریم و مجبورم الان براش لباس بخرم... بهش گفتم برو پیش اون آقایی که اونجا نشسته ببین قبول میکنه بقیشو بعدا براش بیاری!(یعنی پیش بابام)... خانومه گفت نه! روم نمیشه!...خلاصه به خاطر دخترش رفت و بابام بهش گفته بود اشکالی نداره! بقیشو هر وقت داشتی بیار!.. خانومه کلی خوشحال شد و تشکر کرد ازم!... حالا نمیدونم بقیه ی پولو میاره یا نه!... ولی خانوم خوبی بود.. حتما میاره! 

  

دیگه!  

آهان... دیشب که زود خوابیدم... نصف شب بیدار شدم دیگه خوابم نمیبرد!... ولی دوباره خوابیدم و ... صبح از وقتی بیدار شدم راه که میرم سرم گیج میره ... فک کنم بخاطر زیاد خوابیدن باشه .. نه؟ 

 

 دیگه! 

 آهان... چند دقیقه قبل من و خواهرم یهو تصمیم گرفتیم یکی از مبلا رو جابجا کنیم!... آخه میخواستیم جلوی بخاری رو زمین بشینیم.. اون مبله بس که بزرگه جلوی دیدمونو میگرفت و تیوی رو نمیدیدیم!... پاشدیم بردیمش اونور سالن!... ظهر مامان بیاد خونه عکس العملش چی میتونه باشه؟؟... ولی خیلی خوب شد هاااا ..  دیگه راحت میشه نشست جلوی گرمای بخاری رو زمین بشینی و چای و خرما ارده بخوری و تیوی تماشا کنی!....این کار تو زمستون خیلی کار لذت بخشیه هااااااا 

 

 دیگه! 

 

 آهان.. بیرون از خونه که میرم... هوا معمولیه... با مانتو میرم و سویی شرت نمیپوشم!! ولی تو خونه سرده! همش لباس گرم تنمه! شما چطور؟  

 

ذیگه!  

 

آهان... امروز صبح یه کم معادلات خوندم! ها ها ها فردا آزمون دارم و این سری تعطیلم شدییییییید!... 

 

 دیگه!  

 

کامپیوترم به شدت قاطی کرده! لازمه ویندوزش عوض شه ولی این کارو نمیکنم تا اخر ترم!... حسش نیست که دوباره بشینم نرم افزارای تخصصی رو روش نصب کنم! موضوع پروژم مشخص شده ولی هنوز اصلا روش کار نکردم!... الی نگو تنبل تنبلا بگو!  

 


 

بعدا نوشت: 

 

نهار خوراک قارچ داشتیم و آب عدس.... جای بعضی ها خالی!!!

روزمره

طرفای ظهر یه سر رفتم مغازه... اونور خیابون دعوا شده بود... بزن بزن... مردم جمع شده بودن... بعدا فهمیدیم آقای پتو فروش 3تا پتو به یه نفر داده و حالا میخواسته به زور پولشو ازش بگیره که بازم ناموفق بوده و کار به بزن بزن کشیده شده!

مغازه که رفتم عمو داشت جنس باز میکرد... منم یه فاکتور دستم گرفتم و رفتم پایین  روسری ها رو قیمت بزنم... همشون روسری های ابریشم خیلی قشنگ بودن... با شال بافت و ضخیم و .... خیلی خوشکل بودن...  وقتی قیمت زدنشون تموم شد... چندتاشونو گلچین کردم که با خودم ببرم خونه و امتحان کنم که کدومشون خوبه!... داشتم از پله ها بالا میرفتم دیدم دختر عمم هم خونمونه... تا رفتم بالا شال و روسری ها رو گرفتن ازم! و... شروع کردن به انتخاب کردن واسه خودشون!... منم به شوخی  گفتم لطفا انتخاب نکنید تا اول من انتخاب کنم!... (ولی ته دلم کاملا جدی بود)... خوب اونا دقیقا رنگی که من میخواستمو برداشتن و ... منم بیخیال روسری شدم! و گفتم من اصلا نمیخوام!... (ولی ته دلم دلخور بود)!!!!...

یه مدته خیلی حساس شدم!... زود رنج شدم!... بعضی از کارای دیگران واقعا ناراحتم میکنه... تا جایی که بتونم به روشون نمیارم ولی....... مثلا... چند وقت پیش همه دوره هم جمع بودن... یهو ورفتم تو یه اتاقی... دخترعمو و مرضی و دختر عمم داشتن حرف میزدن... تا من رفتم حرفشونو به طرز تابلویی قطع کردن!... من میدونستم درمورد چی دارن حرف میزنن... با خنده گفتم لوس نشید... ادامه بدین منم میخوام بشنوم!...  ولی... حرفو عوض کردن! خیلییییییی دلخور شدم و... گفتم باشه من میرم تا راحت باشید و از اتاق بیرون اومدم!...(اه اه اه چه دختر حساسی... نه؟)... ولی کارشون اصلا درست نبود... دقیقا به این نتیجه رسیدم که هر وقت کاری دارن سراغی از من میگیرن... بخصوص.... خیلی ازش دلخورم... واقعا ازش انتظار نداشتم...

به شدت فکر یه کار جدید ذهنمو مشغول کرده... میخوام جدی با بابا و عمو درموردش صحبت کنم... کار کردن بهم جون میده... امید میده... وقتی کار میکنم فقط و فقط از کار کردنم لذت میبرم و به هیچی دیگه فکر نمیکنم... هز چیز ساده ای شادم میکنه...

امروز رفتم آبجی رو برسونم هانگارد... وقتی برگشتم بازم تو خیابونمون دعوا بود!.. توجهی نکردم ولی فکر کنم 2تا لر به جون هم افتاده بودن! میخواستم برم  پشت بوم خونمون و ازشون عکس بگیرم بذارم شمام ببینید... هرچی گشتم دوربین نبود! کیفیت عکس گوشیمم پایینه!

راستی یکی از دوستام واسه عروسیش دعوتم کرده... تالار مهر! تو اندیمشکه !...  دوره! کی منو تا اونجا ببره... نمیشه که شب خودم تنها تا اندیمشک برم!... حالا ببینم چی میشه...

این هفته 5 شنبه کلاسا تشکیل نمیشن! جمعه هم نمیرم... آخ جووون الان یک ماهه که کلاس تکنیک نرفتم... ولی دلم واسه فاطی ها و خندیدنا تنگ شده...