درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

عروسیانه

صبح روز عروسی...

صبح تقریبا زود بیدار شدیم... خونه ی عمه بودیم... مامانم اینا و بقیه همون موقع رسیده بودن تهران و یه راست رفته بودن خونه دایی... از صبح کله ی سحر تل میزدن میگفتن کجایید؟ زود بیاید...  تا صبحانه خوردیم و دوش گرفتیم و سشوار کشیدیم و .... تقریبا ظهر شده بود دیگه... من و آبجی آماده شدیم و با عمه رفتیم خونه ی دایی حمید... همه اونجا بودن... شلوغ پلوغ!...

خونه ی دایی یه آپارتمان 5 طبقه بود که فقط 2 واحدش اجاره بود... یعنی عملا همه ی ساختمون مال ما بود... دایی چند واحدو فرش کرده بود تا همه راحت باشن و جا تنگ نباشه... همه تو جو عروسی بودن... همه شاد و شنگول...

بعد از نهار یه کم ضبط روشن کردند و ملت حرکات موزون از خودشون نشون دادن و  من آروم رو مبل نشسته بودم... دایی بابام اومد جلو گفت چرا غمگین اینجا نشستی... گفتم دایی جان غمگین نیستم که آروم نشستم دوپینگ میکنم واسه شب! دایی گت چه فایده تو تالار که نمیذارن مردا بیان و ما نمیبینیم! گفتم دایی غصه نخور شب تو پارکینگ برنامه داریم... جبران میکنیم... گفت پس شب بیای با من برقصی ها......  بعدشم... همه در حال اماده شدن بودن.... یکی لباس اتو میکرد... یکی سشوار میکشید... یکی جوراب شلواری میپوشید... یکی جورابش در رفته بود و جوراب نداشت... یکی میگفت اه امروز موهام خوب حالت نمیگیره... یکی دنبال کسی میگشت که براش خط چشم بکشه... یکی واسه بند لباسش دنبال سنجاق قفلی میگشت... یه نفرم سوزن نخ میخواست تا یه قسمت از لباسشو بدوزه... بچه ها غر میزدن... نسترن داشت موهاشونو شینیون میکرد... این یکی از دست اون یکی دلخور شده بود جون بهش گفته بود وقت نمیشه موهاتو درست کنم... یکی تازه متوجه شده بود لباسی که میخواد بپوشه براش تنگ شده... یه نفم چند دست لباس با خودش اورده بود و همش لباس عوض میکرد تا تصمیمشو بگیره که کدومو تنش کنه... چند نفردنبال کسی میگشتن تا قفل زنجیرشونو براشون ببنده... خلاصه خیلی جالب بود... تو اون موقعیت همه به فکر خودشون بودن... و تند تند اماده میشدن...

آماده شدیم و رفتیم سمت تالار...ساعت 7 بود تقریبا... شروع کردیم به عکس گرفتن...  خیلی زود عروس و دوماد هم اومدن... به نظر من بسیااااار عروس دوماد باحالی بودن... کلی رقصیدیم... باهاشون عکس گرفتیم...  دیگه اتفاقی نیوفتاد تا شام!... شام بسیار خوشمزه بود... زرشک پلو با مرغ.. باقالی پلو با گوشت... شیرین پلو... فسنجون... و حلیم بادمجون.. سالاد الویه... سالاد فصل... ژله.. کرو کارامل و... همین فک کنم! من باقالی پلو با گوشت خوردمو حلیم بادمجون!

بلافاصله بعد از شام تالار تعطیل شد و پیش به سوی خونه... ما اولین نفرایی بودیم که رسیدیم خونه... به سرعت رفتیم بالا... لباسامونو عوض کردیم و کت شلوار پوشیدیم تا راحت باشیم... و پیش به سوی پارکینگ... مرضی همش میگفت الی خوش به حالتون که کت شلوار با خودتون اوردین!... تو پارکینگ دیجی داشت میخوند و... عروس  و داماد هم اومدن و .... همه میرقصیدیم...  هر کسی با خانوادش درحال رقصیدن بودن... بسیاری ذوج های جوان بودن و ماها که تک بودبم... با هم میرقصیدیم...  همه جو گیر بودن!... چراغا خاموش بود... داشتیم میرقصیدیم... نگار گفت الی به بقیه توجه کن... دارم ضبط میکنم شب ادای همه رو برات درمیارم!... تو اون لحظه همه شاد بودن... همه جیغ و هورا و ... بالا پایین میپریدیم و از خودمون شادی درمیکردیم!کلی با عروس و دوماد رقصیدیم... کلی شیطونی کردیم... من بیشتر با مهتاب رقصیدم... همه با اهنگا بلند میخوندن... یه جوی بود وصف ناشدنی... داشتیم میرقصیدیم که دیجی گفت همه وایسین... فقط عروس خانوم وسط باشه با دخترای دم بخت... ما هم که... بله دیگه! دور عروس میرقصیدیم و عروس بهمون یه چیزایی داد که توش نقل بود... بهشون میگن بخت گشا! این مراسم هم که تموم شد... بعدش گفتن پسرا بیان برقصن... بعد پسرا هم رقصیدن و ... موقع پرت کردن دسته گل شد...سقف پارکینگ خیلی کوتاه بود... دیجی گفت عروس دوماد یه طرف دختر پسرا یه طرف دیگه... ما که وایساده بودیم... پسزا اومدن جلوی دخترا... همه قد بلند... دستاشونو گذاشتن رو سقف و دیگه دسته گلی به دخترا نمیرسید که! بعد دیدن نه اینجوری نمیشه... گفتن دخترا یه سری پسرا سری بعدی... ما همه پشت سر عروس و داماد... همه دستاشون بالا که دسته گل عروسو گیر بیارن و بختشون باز شه و .. ماشالا همه قد بلند بودن و من اون وسط داشتم له میشدم و ... شالم از سرم کنده شد و ...گفتم باشه بابا دسته گل نخواستیم... حد اقل بزارید شالمو سرم کنم!... ارکست آهنگ دسته گل میخوند و همه دستا بالا بود و منتظر بودن تا دسته گلو گیر بیارن... ستاره گفت بچه ها عروس بعدی باید من باشم... لطفا همکاری کنید باهام و دسته گلو به من بدین... همه خندیدیم و .... همچنان همه میرقصیدن یهو دیجی موند... گفت هرکی دسته گل به دستش برسه باید با پسری که دسته گل دستش رسیده برقصه! حالا هرکی مایله دستشو ببره بالا تا دسته گل بهش برسه... بازم همه دستا بالا بود و... یک دو سه... دسته گل پرت شد و ... صاف افتاد تو دست ستاره........ همه با هم میگفتیم ستاره ستاره... بعد هم نوبت پسرا شد... ما رفتیم عقب و من متوجه نشدم دسته گل دست کی رسید... ولی هرکی بود... ستاره فرار کرد تا باهاش نرقصه... سپس نوبت رقص تانگو شد و.... عروس و دوماد باحااااااال شروع کردن به رقصیدن و بعد از چند دقیقه هرکی بلد بود دست همسرشو گرفت و رفت وسط و .... خیلی صحنه ی قشنگی بود... همه با همسراشون عشقولی میرقصیدن و.... ما هم تماشا میکردیم... بعد از رقص تانگو بازم کلی رقصیدیم و....... دیگه دیر وقت بود... مهمونا کم کم خدافظی میکردن با عروسو دوماد.. ما هم عکسای دسته جمعی میگرفتیم...  بعدشم عروس که میخواست بره خونشون... کلی گریه و ..... مامان بابای عروس گریه.. مامان دوماد گریه.. خیلی صحنه ی احساسی ای  بود... ما قرار نبود با عروس دوماد بریم!... ولی... عمه گفت بیاید شماها هم برید باهاشون...  من مانتوم بالا بود... گفتم عمه من نمیرسم برم مانتومو بیارم... عمه گفت مانتو میخای چیکار بدو برو... خلاصه پریدیم تو ماشین عمو علیرضا و ... توی اون هوای یخ! پنجره ها بااااااز دست میزدیم و میرقصیدیم و همه به دنبال ماشین عروس... یه جا هم وسط خیابون زدن کنار و دوستای دوماد کلی رقصیدن...بعد عروس دومادو رسوندیم خونشون.... گوسفندی کشتن... هوا خیلی سرد بود در حال قندیل بستن بودیم... عروس و دوماد خدافظی کردن و رفتن خونه.. ما هم سوار ماشین شدیم و برگشتیم...

رسیدیم خونه... رفتیم بالا... تا رسیدیم به همه گفتم عروسی... فقط عروسی تهرانی... همه چی عالی بود... تا حالا تو هیچ عروسی ای انقدر بهم خوش نگذشته بود... همیشه تو عروسیا یه کم که میرقصیم کف پامون درد میگیره با این کفشا ولی تو این عروسی انقدر مشغول بودیم که من اصلا متوجه پا درد نشدم.... جدا حرف نداشت... 

 


 

شب بعد از تموم شدن عروسی:

همه خسته..... هر کی دنبال رخت خواب میگشت تا یه گوشه استراحت کنه... عده زیاد بود و رختخواب کم!... من بالشت نداشتم... بین گلناز و نگار یه قسمت باریکی پیدا کردم و خودمو توش جا دادم... یه کم از پتوی نگار کشیدم روم! یه پتو بود... من و الناز و نگار زیرش بودیم... همه دراز کشیدن و تازه شروع کردن به تعریف کردن خاطرات خنده دار... زندایی بابام وقتی خاطره تعریف میکنه همه از خنده روزه بر میشن!... وقتی تعریف میکرد خاطرش بی مزه بوداااااا ولی همه میخندیدن و ما هم از خنده ی بقیه خوشمون میومد و میخندیدیم... شب خیلی خوبی بود.. همه دوره هم بودن... درسته وقتی دوره همیم همه کمبود خواب پیدا میکننن و خسته میشن ولی این جمع شدنا واقعا لذت بخشه... هر کی تو اتاقا خوابیده بود که خوب خوابیده بود ولی ماها که تو هال خوابیدیم هیشکی تا صبح نخوابید... صدای خر و پف همه جا رو فرا گرفته بود... خیلی خنده دار بود.. من و نگار یه ریز میخندیدیم و تشخیص میدادیم این صدا مال کیه!... صبح هم از کله ی صحر دایی اومد بالا سرمون و صبحانه خورون بود...فک کنید! به 100 نفر ادم بخواد صبحانه بده! شایدم بیشتر از 100 تا بودیم!

بعد از صبحانه با قیافه های خوابالود بازم عکس دسته جمعی گرفتیم... حسین و علی دوربین دستشون بود و شکار لحظه ها میکردن.... یه جایی من تنها کنار یه مبل رو زمین نشسته بودم... محمد رو مبل بود... حسین صدام کرد و...از من عکس گرفت!.. بهش گفتم حسین سره کاری بود؟ فک کنم عکسو از محمد گرفتی.. گفت آره میخواستم از محمد عکس بگیرم متاسفانه تو هم تو کادر بودی!...

بعد از نهار هم همه باز اماده شدن واسه پاتختی... پاتختی تو واحد مقابل برگزار شد و همه هدیه هاشونو به عروس و داماد دادن و... عروسی تموووووووووووووم

سلااااااام 

 

رسیدنم بخیر! 

 

نیم ساعته رسیدم 

 

فردا آپ میکنم

کلاس زبان تخصصی!

استاد وارد کلاس میشه... میگه کی آمادس و میخواد بخونه!... نگاش میکنم و لبخند میزنما اخه من فقط این قسمتو آمادم... و با اینکه نخوندم بلدم ترجمه کنم ولی تمرینا رو اصلا!... گرامر بلد نیستم!... استاد نگام میکنه دستمو بالا میبرم میگم من آمادم!... ولی استاد به پسری که پشت سرم نشسته میگه تو بخون!.. پسره میخونه... بعدش بغل دستیش میخونه... بعدش اون یکی پسره میخونه... بعد میرسیم به تمرینا!... همش تو دلم میگم نکنه صدام کنه!... سرم پایینه!.. استاد میگه خانوم... شما بخون! سرمو میبرم بالا... میگم استاد! من امروز اماده نیستم!... تعجب میکنه! و میگه چرا خانوم ....! خجالت میکشم!

آزمایشگاه میکرو

برنامه ای که تو خونه نوشتم خوب جواب نداده! یعنی با اون آی سی که من جواب گرفتم نباید مدارو میبستم! با اون آی سی که استاد گفته شبیه سازی من جواب نداده!... میریم سر کلاس.. زرنگی میکنیم و میکرومونو میدیم به یکی از پسرا برامون با برنامشون پرگرام کنه ( البته قایمکی که استاد نبینه!... تازه... من روم نشد برم به پسره بگم! راضیه رو فرستادیم!) استاد نفهمید ما برناممون جواب نگرفته!... شروع کردیم به مدار بستن!... بازم هرکاریش کردیم جواب نداد!... همه ی گروها جواب گرفتن جز ما!... گروه بغلیمون 2تا پسرن که اصلا تا حالا تو دانشگاه ندیدیمشون و نمیشناسیمشون!... مدارشون جواب گرفت استاد اومد مدارشونو چک کرد و ... پسرا میخواستن مدارو باز کنن! من گفتم بچه ها! بیاید مدارشونو که جواب گرفته ازشون بگیریم و ....!!!( خوب چیکار کنم! مدارمون هر کاریش کردیم جواب نمیداد خوب)... ولی خودم روم نمیشد بهشون بگم!... این بار منصوره بهشون گفت اگه ممکنه مدارتونو بهمون بدین!.. تو یه چشم بهم زدن قاچاقی مدارامونو عوض کردیم!... مدار اونا رو زدیم به منبع! اگه گفتین چی شد!؟؟؟

.

.

.

.

جواب نمیداد!.. اگه گفتین چرا؟

.

.

.

خوب معلومه منبع خراب بود نه مدارای ما!!!!.... رفتیم رو یه منبع دیگه! استپرموتره خوشکل میچرخید! اونم خوشحال شده بود که ما جواب گرفتیم... هی راست میچرخید و چپ میچرخید!...  بعدش سیما رو عوض کردیم که استاد متوجه نشه مدار مال اون پسراس ....به استاد گفتیم ما جواب گرفتیم!... خودش نیومد مدارو ببینه!... به مسئول آزمایشگاه گفت بیاد!... همون که دوستمونه!... حالا اگه جواب نگرفته بودیم خودش میومد! مطمئنم!

.

.

.

خبر خبر! الی فردا میره سفر! میرم تهران! هفته ی آینده میام...

منتظر الی با سفر نامه باشید....... من مواظب خودم هستم!... شما هم مواظب خودتون باشید!

روزمره

سلااااااام! خوبین شما؟.... منم خوووووووب! 

 

شاد و شنگول!... دیروز عصر همش مغازه بودم! یه کم که هوا خنک شه ملت همه جو گیر میشن و میان کاپشن و پلیور میخرن!.... خبر جدید اینکه به همه ی جنسامون داریم دزدگیر میزنیم و ....  

 

دزدگیرامون از اون مشکی قلمبه هاس! چند روز پیش مامانم میگفت یه خانومی اومده گفته از این مانتو ها میخوام ولی این دکمه رو نداشته باشه!!! فکر کنید! یعنی نمیتونسته تشخیص بده که این دکمه نیست!!... 

 

این دفعه یه نفر یه تیشرت انتخاب کرده و خریده... اومدن دزدگیرشو درارن که جنسو تحویل مشتری بدن! گفته نه درش نیارید! من با این دکمه میخوامش! عجباااااااا!!! 

 

من که خیلی حال میکنم!... دیروز عصر همش یه مانتو دستم میگفتم و از جلوی دستگاه رد میشدم و .... آژیر!!! بعد میخندیدیم خوش میگذشت! 

 

وااااااااای ساعت ۱ زبان تخصصی دارم! هنوز نه ترجمه کردم نه تمرینای گرامرو نگاه کردم و نه برنامه ی میکرو نوشتم! ساعت ۳ هم آزمایشگاه میکرو دارم!!!!!! 

 

باااااااای