درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

امروز سحر کی رادیو دزفول گوش داد؟.... آقای قاضی بود فک کنم!... حرف میزد.. جوونا را نصیحت میکرد!... داشت در مورد یه شهیدی حرف میزد... اسمشو دقت نکردم ولی.. آدم معروفی بود فک کنم!... بعد موقع پیری ازش پرسیدن شما چطور آدم بزرگی شدی؟... گفته بود که.. وقتی جوون بودم یه روز دختر همسایه اومده دره خونمون گفته میای خونمون میخوایم یه چیزی را جابجا کنیم کمکمون کنی؟... منم رفتم... وارد خونشون شدم... گفتمش پس بابات کو؟.. گفته نیست من دروغ گفتم!.. بعد همون درخواستی را که زلیخا از حضرت یوسف کرده این دختره از ایشون کرده.. بعد ایشونم همون لحظه به خدا پناه آوردن و .. خدا کمکشون کرده و به گناه آلوده نشدن!.. و اینگونه شده که خدا تو همه ی مراحل زندگی باهاشون بوده و ادم بزرگ و پرهیزگاری شدن!!!... 

  

اینو گفتم که بگم.... من واقعا نمیدونم چرا بعضی از آدم ها را انقدر بزرگ میکنن واسه ما جوونا!!!... هر ادمی تو هر مرحله از زندگیش ممکنه اشتباهی کنه و از نظر من هیچ آدمی وجود نداره که کاملا پاک باشه!!... 

 

آهان!.. اینم چند روز پیش تو رادیو گفت!...  

 

یکی از آیت الله ها به یکی از آیت الله های دیگه یه چیزی گفته.......

 

نه ول کن!.. این انقدر مسخرس که نمیگمش!...

خواب و بیدار

امروز از اون روزها بود که از صبح که بیدار شدم تا شب موقع افطار یه ریز کار کردم و کار کردم و کار کردم... تا اصلا فرصت فکر کردن به هیچ چیزی را نداشته باشم... و امشب از اون شبهایی است که از فرط خستگی شب خوابم نمیگیره و مجبورم تا صبح فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...

روزمره

اولی:سلام خانم الان پسرم میاد بهش بگو این تفنگا فروشی نیستن  

 

دومی: (لبخند)من روزه هستم بهش دروغ نمیگم! ارزونن یکی براش بخر!! 

 

اولی: (لبخند)... باشه مثکه تو هم با اونی... یکی بهم بده...(بعد پسرشو صدا زد و یکی براش خرید) 

 

فروشنده راضی.. بچه راضی.. مادر بچه راضی... 

 

----------------------------------------------------------- 

 

تجدید خاطرات حس خوبی به ادم میده 

در همین راستا این پست فرهاد خان را از دست ندهید....

روزمره

دیروز بعد از ظهر رفتیم لب رودخونه و تشنه برگشتیم خونه:دی... قبلا میشنیدم تو ماه رمضان ملت میرن شنا.. ولی همش با خودم میگفتم چطور ممکنه سرشونو زیر آب نکنن!!... بعد دیروز خودم تجربه کردم... خیلی خوب بود و بسیار زیاد چسبید!.... تو کت بغلی... چند تا آقا بودن!... بعد یه عمویی از تو کت اومد بیرون یه هندوانه ی گنده ی قرمز دستش بود... بعد ما همه با دهان های باز موندیم نگاش کردیم!!..... تو چند کت بالا تر از ما هم یه عموی دیگه بود.. داشت واسه خودش چایی میریخت!... بعد ما همه تشنه...

.

.

.

یه چیزی!.. یه مدت بود بیرون نرفته بودم و از همه جا بیخبر!... پیش پل قدیم یه راه جدید درست کردن... واسه من جدید بود!... بعد از پایین که میری بالا بالاش یه شیب تنده.... باید دنده معکوس بدی بعد خیلی میچسبه:دی... یه چیز دیگه هم که هست تو زیر گذرها دوربین کنترل سرعت زدن!.. ماکسیمم سرعت 30 کیلومتر!!!... خیلی مسخرس واقعا!... بعد یه چیز دیگه!.. من هیچ وقت نمیفهمم چرا آدمهایی که میخوان مستقیم برن از بالای زیر گذرها میرن و از پایین نمیرن!... بعد بالا شلوغ میشه و تصادف و .... بعد من نمیدونم چرا وقتی تصادف میشه دعوا میشه!.. خب ملت وایسن تا پلیس بیاد!... بعد دیگه همین:دی

.

.

.

این مدت صبح ها ساعت 10 میرفتم سر کار!!!... بعد رئیس محترم شرمنده کرد ما را و بدون اینکه هیچی بگه حقوق کامل به ما داد!... بعد ما بسیار شرمنده شدیم... در همین راستا فردا از ساعت 8 صبح باید برم سرکار!!... بزار ببینم!... فردا 13 امه!... 17 روز دیگه دوباره من حقوق میگیرم!...

.

.

.

فردا نتایج کارشناسی را میزنن!!... کارشناسی ها تو تیر امتحان دادن و ما تو اردیبهشت!... بعد چرا باید نتایج اونا را زودتر بزنن؟

نزدیک تقاطع شریعتی و فتح المبین بود... دست پیرمردی در دست خانمی بود.... با ماشین از پیششون رد شدیم... به حاضرین تو ماشین گفتم... اینا رو ببین.... با اینکه سنی ازشون گذشته دست تو دست هم راه میرن.... همه نگاهشون کردن.... متوجه شدیم آقا نابیناس.... 

نیم ساعت بعد ... در حالی که ما ۳ماشینی رفته بودیم یعقوب لیث و آب هویج بستنی خورده بودیم و حالا سرخوش به دنبال اسنک فروشی خوبی میگشتیم.... تو خیابان شریعتی نرسیده به دبیرستان کوثر دیدیمشون... اون نیم ساعت ما در حال خوشگذرونی بودیم و اونا این همه راهو پیاده اومدن....

(انتخاب عنوان باشه با شما)