درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

داستانک(۱)

مثل همیشه تو خیابون جای پارک پیدا نمیشد... دره پارکینگ آپارتمان هم ملت بی ملاحظه پارک کرده و رفته بودن... چند دقیقه ای تو کوچه منتظر موندم تا شاید صاحب ماشین پیداش شه ولی نشد... پیاده شدم... با پام زدم تو لاستیک ماشین بلکه دزدگیرش به صدا بیوفته و صاحب بی ملاحظه اش هرجایی هست خودشو برسونه... ولی بی فایده بود... منم طبق معمولا ماشینو جلوی اون خونه قدیمی ای که خیلی وقته کسی توش زندگی نمیکنه و خودم یه دونه از این برچسب های پارک ممنوع به دره زنگ زده اش چسبوندم تا کسی ماشینشو اونجا پارک نکنه و در مواقع ضروری پارکینگ اختصاصی خودم باشه... پارک کردم.... و رفتم سمت خونه...  به محض اینکه درو باز کردم پسر واحد بالایی جلوم سبز شد... اونم میخواست ماشینشو ببره بیرون ولی جلوی درب پارکینگ گرفته شده بود توسط ماشین آقای بی ملاحظه!... تعارف اش کردم که اگه جایی میخواید برید با ماشین من برید ولی قبول نکرد و منم اصرار نکردم... ولی بالاخره هرچی باشه خیلی وقت ها برای بیرون آوردن ماشینم از اون سربالایی شدید پارکینگ خونمون کمکم میکنه و یا توی پارکینگ نسبتا کوچیکمون که ماشین همسایه ها به سختی پارک میشه برام ماشینمو جا میده... 

 

شب... طبق معمولا کوچه خلوت شد و رفتم ماشینو از تو کوچه بیارم تو پارکینگ... با خودم عهد کردم این بار سعی کنم خودم ماشینو از اون راه باریک رد کنم و به دیوار و ماشین سفید و براق آقای واحد شماره ی ۲ نمالونم.... دره پارکینگو وا کردم و رفتم پایین... دیدم آقایون همسایه در حال صحبت میباشند... تمام تلاشمو کردم تا آروم و با احتیاط و با دقت و تمرکز و غیره و غیره رد شم و ماشینمو پارک کنم.... وقتی پارک کردم... احساس غرور شدیدی بهم دست داده بود... احساس کردم دیگه نیازی ندارم با خجالت کلیدای ماشینو بدم دست آقایون همسایه تا اونا با لبخند کلیدا رو بگیرن و ماشینو پارک کنند و با لبخند معنی دار کلیدا رو بهم بدن.... 

 

 

بله... من موفق شده بودم و حالا با سر رو به بالا از پیش آقایون همسایه گذشتم و سلام کردم و ... داشتم به سمت آسانسور میرفتم که پسر همسایه صدام کرد... !!!!.... 

 

من: بله بفرمایید؟ 

اون: خانم چراغای ماشینو خاموش نکردین یه وقت باتری ماشینتون نخوابه!!! 

من سر به زیر به سمت ماشین حرکت کردم!!.....

اینجا مال خودمه.... پس هرجور دلم بخاد اداره اش میکنم و دوستش دارم.. من مدیر خوبی هستم و نمونه ی بارز یه ادم موفق... یه ادمی که پر از تجربه است تو بعضی زمینه های خاص البته... و کم کم دارم تو زمینه ی وبلاگ نویسی و وبلاگ شناسی و غیره و غیره.... هم ادم باتجربه ای میشم... و به خودم افتخار میکنم.... راستش میخواستم فقط تو اون یکی وبلاگم بنویسم ولی دیدم نمیتونم صبح ها بیدار شم و این وبلاگو چک نکنم... پس ادامه میدم.... ولی شاید کمی متفاوت با قبل!... 

  

 

پ ن: جالب بود برام که انگشت شمار بودن اونایی که منظورمو از پست قبلی متوجه شدند. البته به اندازه ی انگشت های یک دست و نه بیشتر...