درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

پرفسور

آقای حدود ۴۰ ساله!... اومده جلو.. میگه خانم ببخشید یه سوال بپرسم؟ ... ذهنم به هزار راه میره که حالا این آقا چه سوالی میخواد از من بپرسه.... میگم بفرمایید! میگه خواستم ببینم این عروسک ها که همشون یه شکل و یه اندازه هستن... چرا قیمتاشون با هم فرق داره؟ یه کم جدی و با حالت عصبانی نگاش میکنم!... تا ببینم واقعا این سوال تو ذهنش بوجود اومده یا میخواد منو سرکار بزاره!... میبینم نه!.. مثکه جدی جدی این سوال تو ذهنش بوجود اومده!... بهش میگم این عروسک ها فروشی نیستن!... این قیمتا که روشونه قیمت لباس های تن عروسک هاست....

بچه بی ادب

بله!... به اصرار دوستان آپ میکنیم!... 

 

دپرس نشده بودم ها... فقط حرفی برای گفتن نبود... 

 

تمام وقتم با مغازه میگذره.... 

 

امروز عصر... پا رو پا نشسته بودم... به این فکر میکردم که چقدر مغازه خلوته.... هیچ سوژه ای هم گیر نمیاد برای نوشتن....حالا حتی کسی وارد مغازه نمیشه چه برسه به اینکه اتفاقی بیوفته و ... تو همین فکر ها بودم... یه خانم با دختر بچه ی ۶ ساله ای از پله ها پایین اومدن... مامانم به دخترش اشاره کرد و گفت براش شلوار لی دارید؟.... گفتم نه طبقه ی بالا دارن... یهو دختر بچه رو کرد به مامانش و بلند گفت خیط خیط خیط!!.... خانم هیچی نگفت و به روی خودش نیاورد و آروم از پله ها رفت بالا.... 

  

 

 

وقتی رفتن بالا ما از خلوتی مغازه استفاده کردیم و دسته جمعی بلند بلند خندیدیم!

 

اینجوریه دیگه....

 

فردا این موقع.... وقتی با خودم دو دوتا چهار تا میکنم... چیزای مهم تری تو زندگیم هست که حاضرم حتی درس خوندن را فدای اونا کنم....

 

ولی تو این لحظه میخوام اصلا این زندگی نباشه.....

فردا شب همین موقع....

وقتی شیرینی ها را که میدید قند در دلش آب میشد... خیلی وقت بود در انتظار این لحظه بود... خیلی وقت بود که هر موقع نا امید میشد... هر موقع خسته میشد.. رو تختش دراز میکشید و خودش را تو حالتی تصور میکرد که تو شیرینی فروشی در حال انتخاب شیرینیه!... به این فکر میکرد که چی بخره بهتره!... مامان نارگیلی دوس داره!.... داداش نون خامه ای!.... دختر داداش رولت دوس داره... زنداداش که شیرینی نمیخوره و همیشه تو رژیمه ولی این شیرینی به نظرش خوردن داره.... بابا که بخاطر قندش شیرینی نمیخوره!.. 

 

به اون روزها فکر میکرد و .... از ته دل میخندید....  

 

شاید فردا شب یه نفر تو این حالت باشه.... و در حال انتخاب شیرینی بخاطر قبولیش!... 

 

قطعا اون یه نفر من نیستم.... ولی هر کسی هست قبولیش مبارکش باشه!... از ته دل بهش حسودی میکنم!... تو اون چند ثانیه ای که طول میکشه تا از پشت سیستم خودشو کنار عزیزانش برسونه و خبر قبولیشو بهشون بده خوشحالیش وصف ناشدنیه.... 

 

هیییی روزگاااااااااار!! 

 

 

------------------------------------------------------ 

 

تو اتاقش بود.... زیر پتو... خواب نبود ولی خودشو به خواب زده بود.... آروم آروم اشک میریخت.... از اتاقش بیرون نمیومد... چون نمیتونست تو چشم مادر و پدری که صبح تا شب کار کرده بودند تا بتوانند پول کلاس و کنکور آزمایشی هایش را جور کنند... نگاه کند.... 

هیییی روزگاااااااااار 

 

----------------------------------------------------- 

 

تلفن خونه زنگ میخوره!... 

 

مامان: خودشونن!... لابد میخوان ببینن نتیجه ات چی شده!... صد دفعه بهت گفتم درس بخون دختر 

 

دختر:حالا چون پسرشون فوق لیسانسه منم باید فوق لیسانس باشم؟.. اصلا مگه زوره؟.... نمیخوام! 

 

هییی روزگااااااار 

------------------------------------------------------- 

 

اولی: پاشو یه زنگ بزن خونه خاله ببین دختر خاله قبول شده یا نه؟ 

 

دومی: ولش کن بابا اگه قبول شده میفهمیم.. اگه قبول نشده باشه ناراحت میشه!! 

  

 

هیییی روزگاااااااااار

 

---------------------------------------------------- 

  

 

:دی 

جدی من میدونم سراسری قبول نمیشم هااااااا... ولی دوس دارم نتیجه ها بیاد!... بعد اگه ببینم قبول نشدم افسرده میشم!!:دی.... نه افسرده نمیشم!... منتظر نتیجه دانشگاه آزاد میمونم!... خب مگه چیه؟.... دانشگاه آزاد که با سراسری فرقی نداره که!.. داره؟

لحظات به یاد موندنی

چند دقیقه تا اذان مونده.... میزبان یه سینی پر از فنجان کوچیک محتوی آب جوش و نبات دستشه و به مهمونا تعارف میکنه... هر کی یه گوشه نشسته و همه منتظر اذان..... هر کی آب جوش برداشته داره با قاشق کوچیک نباتو توش حل میکنه.... یکی داره تو فنجانش فوت میکنه که وقتی اذانو گفتن خنک باشه و بتونه سریع سر بکشه... رادیو روشنه.... 

 

سفره ی بزرگی تو سالن غذا خوری پهن شده.....  

همه همونجا در حالت ایستاده به سفره نگاه میکنند.... 

 

آقایی با صدای آشنا میگه اذان مغرب به افق شهرستان دزفول... یهو تمام جمعیت با هم میگن هووووررررااااااااا و دست میزنند و هرکی یه چیزی تو دهانش میذاره.... یکی میره آقایونو صدا میکنه.... دو تا خانم با عجله دارن برنج میگیرن تو دیس ها...