-
روزمره
دوشنبه 24 تیر 1398 18:45
موفقیت آدما تو زندگی بستگی به استعداد و هوششون نداره بنظرم.... اینکه بعضیا بچه هاشونو از این کلاس به اون کلاس میفرستن... تهش چی میشن بچه هاشون؟ اینکه با حلما چطور برخورد کنم و به کاراش چه عکس العملی نشون بدم الان بزگترین چالش زندگیمه... حلما دقیقا آینه خودمه... تمام کارهای من و خلبانو تکرار میکنه... به طرز عجیبی...
-
روزمره
یکشنبه 16 تیر 1398 10:03
تقریبا 10 روز مهمون داشتیم... یکیشون کل 10 روزو اینجا بود ولی بقیشون تو رفت و آمد بودن.... با وجود سختی های خیلی زیاد و اینکه از صب تا شب مث ربات کار میکردم و سرویس دهی میکردم و همزمان بچه داری، ولی در کل خوش گذشت بهمون :) جزو معدود دفعاتی بود که مهمون طولانی داشتیم با خلبان هیچ دعوایی نکردم و بهش هیچ غری نزدم.... با...
-
روزمره
شنبه 11 خرداد 1398 09:53
هیچ چیزی اونجور که ما میخوایم پیش نمیره... هر روز ایده های جدید و تصمیمات جدید میگیریم و هی عقب میمونیم.... یه شکست حسابی تو هفته گذشته خوردیم و دوباره داریم از صفر شروع میکنیم.... در کل ولی حالم بهتره تو تعطیلات پیش رو مامان کلی مهمون داره و حالمون حسابی گرفتس.... یعنی مامان خودش خوشحاله ها ولی ماها خیلی آدم گریز...
-
روزمره
شنبه 7 اردیبهشت 1398 11:01
روزهای پر استرس همچنان ادامه داره... پنج شنبه نشستیم کلی راجب تصمیمون صحبت کردیم... همفکری کردیم... برنامه ریزی کردیم... حتی متن قرارداد طراحی کردیم و... بعد از چند روز حس کردیم که یه اتفاق خوبی داره میوفته... دوباره تو کار که رفتیم دیدیم اوه... هنوز کلی مونده :| خیلی کم تجربه ایم... دیروز داشتیم شغل جوونای فامیلو با...
-
اردیبهشت 98
چهارشنبه 4 اردیبهشت 1398 09:32
در راستای زود گذشتن روزها... انگار دیروز بود پکیج خود آموز زبان خریدم... الان 3 سال گذشته و حتی نصبش نکردم رو سیستمم :||| پارسال از نمایشگاه کتاب چند تا کتاب خریدم هنوز نخوندمشون و دوباره نمایشگاه کتاب شد :| اردیبهشت شد و هنوز به تعداد زیادی زنگ نزدم که بگم سال نو مبارک :|| تو 33 سالگی فقط 1 بچه دارم و استرس اینکه وقت...
-
روزمره
سهشنبه 20 فروردین 1398 10:56
هر روز صبح که بیدار میشم یه لیست مینویسم از کارایی که باید تو روز انجام بدم بعد هر کدومو انجام میدم خط میخوره... آخر شب یه لیست بلند دارم که فقط 3 یا 4 تاش خط خورده :)... چراشو نمیدونم ولی همیشه وقت کم میارم...
-
شروع 98
شنبه 17 فروردین 1398 11:47
نودوهشتو سو سو شروع کردیم... نه خوب بود نه خیلی بد... تو جاده اول تصادف کردیم ماشینمون داغون شد... بعد حرکت کردیم ماشینمون صفحه کلاجش خراب شد... بعد رفتیم نمایندگی و کلی معطل شدیم... تو سرمای شدید لباس گرم نداشتیم ولی مجبور بودیم حلما رو تو پارک مشغول کنیم... بعد رسیدیم اهواز و 3 روز مهمون داری کردیم... بعد رفتیم...
-
اسفند 97
سهشنبه 28 اسفند 1397 01:54
انگار دیروز بود که شب عید تو هول و ولای رفتن خونه مامان اینا بودیم... امسال خیلیییییی زود گذشت... برای اولین بار در طول زندگی مشترکمون شب قبل از سفر همه چی آمادس... خلبان گفت عالیه از شب همه چیو میذارم تو ماشین که صب فقط حلما رو بغل کنیم و بریم... که این حرفش در حد حرف موند و خوابش برد... موقع خوابم گفت فردا صب زود...
-
روزمره
یکشنبه 21 بهمن 1397 09:51
از دیروز حلما رو گذاشتم خونه مامان اینا... اومدم وسایلمو جمع کنم و کارامو انجام بدم که برم دزفول... یه هیجان و استرس خاصی دارم... نمیدونم چی پیش میاد این چند روز... امیدوارم خدا بخیر بگذرونه :) حلما هم که ازم دور باشه کلا تپش قلب دارم :)))) خلبان این روزا تو فکر اینکه که یه تلاشی بکنه و یه خونه ای آپارتمانی زمینی یه...
-
روزمره
پنجشنبه 29 آذر 1397 11:10
آدم ها از دور با چیزی که از نزدیک میبینیم خیلی فرق دارن. دیروز یه زنگ زدم به مامبزرگ... خیلی دیر به دیر زنگ میزم :(... خیلی آدم تاسفی هستم من :(... تازه کار داشتم که زنگ زدم... تلفنو جواب نداد.... دم اذان بود گفتم حتما داره نماز میخونه... کمی بعد زنگ زدم بازم جواب نداد... زنگ زدم سراغشو از خالم گرفتم... گفت پیش من...
-
روزمره
چهارشنبه 18 مهر 1397 14:19
3 هفتس که حال بهتری دارم. فعلا فکر میکنم بهترین تصمیمو گرفتم :) دیشب بعد مدت ها عطی و سارا اومدن شب خونمون تا دیر وقت نشستیم و حرف زدیم... خیلی بهم چسبید :)
-
روزمره
شنبه 31 شهریور 1397 20:10
تو این دنیا همه چی هم خوبه هم بد... اصلا همه چی نسبیه... چند ماه پیش داشتم به خلبان میگفتم که من عاشق این شیرینی مکزیکیام که میخری... خواهش میکنم هر وخ میری لادن واسه من مکزیکی بخر... انقدر خرید که بهش گفتم توروخدا هر چیزی بخر جز مکزیکی... چرا اینو گفتم؟ امروز تو یه بحرانم... کار کردن یا نکردن :(... تصمیمو نهایی...
-
روزمره
شنبه 31 شهریور 1397 20:10
تو این دنیا همه چی هم خوبه هم بد... اصلا همه چی نسبیه... چند ماه پیش داشتم به خلبان میگفتم که من عاشق این شیرینی مکزیکیام که میخری... خواهش میکنم هر وخ میری لادن واسه من مکزیکی بخر... انقدر خرید که بهش گفتم توروخدا هر چیزی بخر جز مکزیکی... چرا اینو گفتم؟ امروز تو یه بحرانم... کار کردن یا نکردن :(... تصمیمو نهایی...
-
خانه دار می شویم
سهشنبه 27 شهریور 1397 09:02
این هفته خیلی یهویی تصمیم گرفتم از شرکت جدا بشم بعد از 7 سال کار کردن یهو احساس کردم دیگه کافیه و این شرکت جایی واسه پیشرفت من نداره و فقط منم که دارم به شرکت سرویس دهی میکنم... نمیدونم تصمیم درستیه یا نه ولی از وقتی تصمیم گرفتم حتی یه دقیقه هم دوست ندارم کار کنم براشون :( این در حالیه که قبلا یکی از تفریحات زندگیم...
-
اولین قدم هایش
شنبه 30 تیر 1397 19:46
دیشب له و لورده از مسافرت مضخرف یه روز و نیمی که قرار بود 3 روزه باشه... خلبان خوابیده بود و من و حلما در حال بازی تو اتاق نشیمن نشسته بودیم... حلما از سرو کول ماشینی که میثم براش خرید بالا میرفت... خودش سوارش میشد خودش پیاده میشد... روی صندلی ماشین می ایستاد... کارهای عجب غریب میکرد که با هر تکونش دل من میریخت که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 تیر 1397 13:48
دیشب داشتیم وسایلمونو از اینور اونور خونه جمع میکردیم... یهو مامان بزرگ آروم گفت دااا امشو نمویسکی؟... لبخندی زدم گفتم نه مامبزرگ خلبان گناه داره خسته از سر کار میاد تنها باشه... گفت می فکرش مباد بگره بخفته :)))) بهش گفتم نه دیگه منم باید برم سر خونه زندگیم... خلبان مشغول راه اندازی کولر اتاق گلی بود... کارش که تموم...
-
اولین کلمه معنی دار
چهارشنبه 6 تیر 1397 20:51
حلما میگه مادر :دی یعنی غش میکنم برای مادر گفتنش... آخه نمیدونم چی شده... من از نوزادی هی بهش میگم ننه بیا... ننه قربونت برم... ننه عاشقتم... انتظار داشتم به من بگه ننه... حالا میگه مادر... خیلی خوبه... الان یه حالی ام انگار هیشکی بچش بهش نفگته مادر فقط منم که بچم بلده بگه مادر :دی
-
زمان
دوشنبه 21 خرداد 1397 12:21
بصورت عجیبی از کارهایی که واجبه انجامشون بدم عقب می مونم... مثلا یه گزارشو باید آماده کنم با خودم می گم تا دو سه روز دیگه آمادش میکنم... یک ماه میگذره هنوز گزارشو تکمیل نکردم :| هر بار جلسه داریم کلی کار های عقب مونده میاد تو ذهنم که باید انجامشون میدادم و تو جلسه مطرح میکردم با خودم میگم تا آخر هفته انجامشون میدم...
-
بنشین بر لب جوی و...
شنبه 19 خرداد 1397 17:25
نمیدونم منتظر چی هستیم... زندگی همین روزاس... زندگی روزای قبلمون بود که گذشت... ما داریم تموم میشیم...
-
روزا با تو زندگی رو پر از قشنگی میبینم
دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 12:56
اخیرا گهواره حلما براش کوچیک شده، شبا کنار تخت خودمون رو زمین براش تشک پهن کردم، صبح که بیدار میشه من خوابم، دستشو میگیره به لبه تخت پامیشه میزنه رو دستم... بعد یه سری اصوات نا مفهوم میگه چشامو وا میکنم نگاش میکنم لبخند قشنگی برام میزنه... بهش میگم سلام دخترم دخترم دخترم دخترم و از خوشبختی دختر داشتن صبحمو عالی شروع...
-
10 ماهگی
چهارشنبه 22 فروردین 1397 19:08
حلما داره تلاش میکنه چاردست و پا حرکت کنه هنوز بلد نیس همین روزاس که قلقش دستش میاد :) ضعف میکنم براش. خیلی آدم شده دخترم. . . . خیلی زود 10 ماه گذشت خیلی خوب گذشت بهترین روزای زندگیمو با حلما گذروندم بهترین سال زندگیم پارسال بود که حلما وارد زندگیمون شد.
-
خانه ما
شنبه 5 اسفند 1396 19:08
شبکه نسیم داره خانه ی ما رو میده... همه خانواده ها خوزستانی هستن... سبک زندگیشون یه جوریه انگار میشناسمشون بس که آدما های شبیهشونو دیدم... دلم غنج میره واسه زندگی کردن تو دزفول
-
روزمره
شنبه 5 اسفند 1396 12:25
تغییر سرچ ها در گذر زمان: 17 سالگی: چه رشته ای را انتخاب کنم 18 سالگی مهندسی پزشکی 20 سالگی تجهیزات پزشکی 22 سالگی یافتن شغل مناسب 23 سالگی استخدام 24 سالگی پردازش سیگنال 25 سالگی پردازش تصاویر پزشکی 26 سالگی پردازش تصاویر سی تی اسکن ریه 27 سالگی مدل لباس عروس 28 سالگی نهار و شام چی بپزیم 29 سالگی بهترین راه های لاغری...
-
ناراحتی های ناخواسته
پنجشنبه 3 اسفند 1396 00:04
هفته پیش هفته خیلی بد و سختی بود. سر یه چیز الکی یه نفر چنان اذیتم کرد که ترکش هاش تا مدتی تو زندگیمه فک کنم. هنوز عمیقا ناراحتم و فک کنم طول میکشه تا ناراحتیم بره.... شایدم تا همیشه این تو دلم بمونه. نمیدونم. امروز یهو انقدر دوباره این ناراحتی بهم فشار آورد که طبق معمول وقتایی که ناراحتم رفتم تو گروه دوستای صمیمیم تا...
-
غرق در روزمرگی
دوشنبه 13 آذر 1396 18:15
این خیلی بده که خیلی حس خاصی نداشتیم.... چند بار با الناز راجبش صحبت کردیم... یعد به این نتیجه رسیدیم که بیشتر راجبش صحبت کنیم تا حس پیدا کنیم بهش... نه فقط این... خیلی چیزای دیگه هم هست :| در نهایت ماها به شدت به روزمرگیمون و به این جمع کوچیکمون عادت کردیم و این اصلا خوب نیست... هر چیز کوچیکی که روزمرگیمونو بهم بزنه...
-
روزمره
دوشنبه 1 آبان 1396 09:30
دیروز برای اولین بار تنهایی حلما رو بردم بیرون... با کالسکه رفتیم پیاده روی... اولش تو شوک بود بعد کم کم عادی شد بعد گیج شد بعد خوابید :) این روزا دخترم قهقهه میزنه :) آواز میخونه :) اسباب بازیاشو میگیره یه ربع رو زمین میمونه بدون بهانه گیری و تو پارکش بازی میکنه اینا همه ی دنیای منن این روزا... با خنده هاش میخندم با...
-
مادرانه عاشقانه
دوشنبه 24 مهر 1396 18:20
تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم گم شد جهان زچشمم تا در جهان نشستی
-
روزمره
دوشنبه 17 مهر 1396 12:26
حلما رو خوابوندم و به سبک روزهایی که هنوز بچه نداشتم نهارمو آوردم روی میز کار یه قسمت فرندز گذاشتم از نهار خوردن و فرندز دیدنم لذت بردم :) کمش مونده تا همه چی به روال عادی برگرده... در حال خونه تکونی ام مثل همیشه.... دیروز داشتم باهاش بازی میکردم برای اولین بار قهقهه زد یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود.... زندگیم با...
-
روزمره
سهشنبه 11 مهر 1396 17:10
دیروز برگشتیم از دزفول. عالی بود. خیلی کم بود ولی چسبید. دفعه بعد طوری برنامه ریزی میکنم که روزای غیر تعطیل بیشتریو دزفول باشم این سری فقط یه روز غیر تعطیل داشتم که رفتم خرید باخیال راحت حلما رو گذاشتم پیش مامان خیالم راحت بود اگه گریه کنه نهایتا 5 دقیقه بعد خونم :) بخاطر ما هر شب دورهمی بود... واقعا هیچی این دور همی...
-
روزمره
یکشنبه 2 مهر 1396 11:04
چند وقت پیش گلی میگفت آجی دوس داری زمان بره جلو یا دوس داری به عقب برگردی؟ گفتم هیچ کدوم دوس دارم استاپ شه. امروز صبح که با حلما حرف میزدم و میخندید واقعا دوس داشتم زمان استاپ شه من باشم و حلما باشه و خنده هاش و همین و بس. حالا خلبانم باشه موردی نیست :) . . . یه ساله دزفول نبودم... واقعا دلتنگشم... از اینکه داریم...