-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفند 1394 10:48
چقدر اسفند زود اومد دوباره. به قول خاله معصومه ی مامانم، سال ها دیگه سال نیستند مث ماه شدن مث همه چی که دیگه مث قدیما نیس، سال ها هم مث قبل نیستن دیگه. انگار دیروز بود که گلی از نیمه اسفند میگفت آجی سال تحویل خونه ما می مونی یا میری خونه داداش اینا؟ مث دیروز بود که دو روز قبل از عید مامان در تدارکات شدید اولین عید بعد...
-
روزهای شلوغ من
پنجشنبه 15 بهمن 1394 13:09
مشخصا من هنوز نتونستم فراموش کنم ولی روال زندگی تقریبا عادیه... ولی ته دلم ناراحته :( هنوز نتونستم اون روزو فراموش کنم. . . . دیروز تاسیسات اومده بود خونه همسایه روبرویی، بچشون از صدای دریل می ترسید، صبح زنگ زد بیدارم کرد گفت نی نی میترسه اگه میشه بیارمش خونه شما... دیگه تا عصر که کار تاسیسات تموم شد مادر و پسر خونمون...
-
من بودم و دل بود و کناری و فراغی، این عشق کجا بود که ناگه به میان جست.
پنجشنبه 24 دی 1394 15:40
نه که دلم براش تنگ نشده باشه ها... دلم که تنگ شده... ولی دوس ندارم ببینمش... میترسم دلتنگی به ناراحتیم غلبه کنه و فک کنه دیگه ناراحت نیستم ازش...
-
16 دی 94
چهارشنبه 16 دی 1394 19:23
استرس مسخره ای دارم. انقدر زیاد که شب ها از استرس خوابم نمیبره.
-
تعجب به احوال روزگار
سهشنبه 1 دی 1394 22:58
امشب پر از ترس ام. آدم اگه نمیره همه چی میبینه (آیکون بهت زده)
-
بدون شرح
دوشنبه 30 آذر 1394 19:32
گوشی اش را دستش گرفته است و در همه گروه ها متن زیر را ارسال میکند: خواهشا یه امشب بیخیال گوشی هامون بشیم.
-
یلدای ما
دوشنبه 30 آذر 1394 19:01
میون این همه پست یلدایی من فقط میتونم بگم از یلدا متنفرم. از عید متنفرم. از روزهای خاص متنفرم. من فقط میخوام همه چی روزمره و عادی باشه. همین. . . . یه آدمیو که جزو آدم های زندگیم بود از زندگیم حذف کردم. به همین راحتی. . . . پرم از تنفر. خلبان میگه باید ببخیش... و به جای اینکه ناراحت باشی از خدا بخوای اونو ببخشه تا...
-
تولد خلبان
سهشنبه 17 آذر 1394 12:14
صبح خلبان که داشت میرفت سرکار تو خواب و بیداری حس کردم داره آماده میشه،..، بعد از سلام و صبح بخیر گفت ماشینو نمیخوای؟... گفتم نه... بعد با کمی مکث صداش کردم برگشت بهش گفتم تولدت مبارک، از اونجایی که داری ماشینو میبری امروز نه کیک خواهیم داشت نه کادو نه سوپرایز، امشبم تا 12 شب من سرکارم دیگه از الان دیگه تولدت مبارک......
-
گذشت زمان همه چیو حل میکنه.
یکشنبه 15 آذر 1394 12:20
فقط چند ثانیه طول کشید.... با ذوق و شوق رفتم تو و با گریه اومدم بیرون... اولش نمیخواستم باور کنم ولی بعد باورم شد. اولش بی وقفه اشک میریختم ولی بعدش آروم شدم... اولش ته دلم خالی بود ولی الان محکمم... اولش تلفنمو ا زدسترس خارج کردم و جواب هیشکیو ندادم ولی الان تلفنم در دسترسه... اولش پر از ترس بودم ولی الان برام یه...
-
16 آبان 94
شنبه 16 آبان 1394 13:00
مامان یه بسته خرمای عالی خیلی نرم و پر از شیره با یه قوطی ارده برام فرستاده.... من نمیتونم خرما ارده بخورم و به خاطراتم فکر نکنم.... اولین چیزی که یادم میاد خنده های پدر بزرگه که به جای خرما ارده، ارده خرما می خورد و همه غر میزدن بهش که نخور برات ضرر داره و اون مث بچه ها با خنده ارده خرما میخورد و من اون خنده هاش برام...
-
روزمره
یکشنبه 29 شهریور 1394 20:28
5 شنبه با دوستای قدیمیم رفتیم باشگاه انقلاب بولینگ... تو اکیپ، یکی از دوستای دوران لیسانس هم اومده بود ما رو برد به 8 سال پیش... نه مثکه 10 سال پیش!!! خیلی سال پیش!!... چقدر اون موقع بچه بودیم و الان بزرگ شدیم....اصلا من رفتم تو فاز خاطرات روزهای اول دانشگاه :)))))) . . . . شب هم الناز اینا اومدن شب خونمون خوابیدن......
-
خستم.
چهارشنبه 18 شهریور 1394 11:46
سه هفته پشت سر هم مهمون داشتیم... همزمان مریضی خلبان و روحیه افتضاح خودم... همزمان کار زیاد و مرخصی های همکاران و به جاشون کار کردن... همزمان تماس های مکرر دوستان و فامیل ها که باید شرایط خلبانو براشون توضیح می دادیم... همه اینا به کنار... دیگه نشت آب حموم دستشویی تو سر طبقه پایینی یه ور دیگه... :| . . . . به شدت...
-
اندر احوالات خانه نشین شدن خلبان
یکشنبه 4 مرداد 1394 19:12
محاله بشینیم تی وی ببینیم و تی وی یه چیزی به جز اخبار باشه خلبان روی جمله به جمله ای که می شنویم کامنت نذاره!!.... مثلا یه فیلیمی میبینیم گیر میده که این چه دیالوگیه... یا مثلا چه کارگردانی ایه یا هر کامنت دیگه ای.... امروز داشتیم به خانه برمیگردیم میدیدیم.... مربی آشپزیش داشت اسموتی آموزش میداد... یعنی روی تک تک...
-
هوم سوییت هوم
شنبه 3 مرداد 1394 19:51
هنوز چمدونامون رو زمینه و لباسای توش ولو تو اتاق.... دل و دماغ تمیز کردن هم ندارم... عاشق روزایی بودم که خلبان خونه بود و لازم نبود بره سرکار... الان ولی... دوس دارم زودتر خوب شه بره سرکار... غمگینم که همش خونس... از صبح هر کی زنگ زده حالشو بپرسه گریه ام گرفته :(... خیلی غمگینم...
-
آشوبم... آرامشم تویی
سهشنبه 16 تیر 1394 12:43
مرخصیو گرفتم اوکی شده، خونه هم ای تقریبا تمیزه،... وسایلمم جمع کردم... مونده چند مدل غذا بپزم بزارم تو یخچال واسه خلبان که لاغر نشه تا من برگردم... دلم واسه خواب تو اتاقم تو خونه مامان اینا تنگ شده... دلم واسه خاله هام خیلی خیلی تنگ شده... دلم واسه رفت و آمد های دزفول یه ذره شده،... واسه مامان بزرگ... و خیلی های...
-
عروسیشون
دوشنبه 15 تیر 1394 14:51
ماه رمضان پر از حس خوبه.... فقط!...گلی استیتوسشو زده بود من آجی هامو می خوام و از تنهایی سحری خوردن متنفرم.... یه عالمه غصه خوردیم برای تنهاییش:(... ما ولی اکثر شب ها رو پیش هم بودیم... یا مهمونی بود و اگر مهمونی نبود یا ما پیش اونا یا اونا پیش ما . . . پریشب من و خلبان رفتیم خونه عروس دوماد و کمکشون خونشونو چیدیم و...
-
خسته خسته خسته....
یکشنبه 10 خرداد 1394 18:56
کافئین غلیط میخوام... . . . الان زنگ زدم به الناز... داشتیم حرف میزدیم گفت شب ممکنه یه سر بیایم خونتون.... بهش گفتم من خیلی خستم لطفا برای شام بیاید... اونم درجا نکته رو گرفت و گفت باشه شام درست میکنم میارم میایم:دی... اصلا خستگیم رفت:دی
-
باید چشم زخم بخرم :دی
چهارشنبه 6 خرداد 1394 11:12
تعداد ساعات کاریم زیاد شده... در واقع تمام روز درگیر کارم :|| یه کم همه گله میکنن که نیستی و کم زنگ میزنی و بیشتر اونا زنگ میزنن تا من... حتی واسه تولد انگیزه با اینکه تولدش یادم بود نرسیدم حتی یه پیام تو وایبر بهش بدم... در این حد یعنی... ولی اگه این کار نباشه و مشغول نباشم خل و چل میشم فک کنم.... بعد از مهمون داری...
-
روزمره
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 15:57
مامانم اینا اومده بودن خونمون... بابام یه مرغ و خروس ابریشمی برام سوغات آورده بود(آیکون خیلی تعجب). روزنامه پهن کردم تو تراس و گذاشتیمشون تو تراس... سر صبح خروسه هی قوقولی قوقول میکرد... از 5 تا 7 صبح بی وقفه!!! همش احساس میکردم تمام همسایه ها دارن بدو بیراه میگن بهمون!.... . . . همزمان داییم اینا هم اومده بودن...
-
خانه داری بهترین شغل دنیاست
دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 11:43
این خانمایی که سنی ازشون گذشته، درس خوندن ولی تو خونه موندن و بچه داری و همسر داری کردن... اینا خیلی خوبن، خوش بحالشون :))) من بچه که بودم حتی نوجوون هم که بودم دلم نمی خواست خونه دار باشم؟؟ واقعا چرا؟؟ ولی به عنوان بچه ی یه مادر شاغل واقعا دوست داشتم مامانم خونه دار باشه تا شاغل!! الانم ترجیح میدم مامانم خونه دار...
-
ساعت 3:30 صبح
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 10:29
با الناز و سعیده تو صحن حرم راه می رفتیم.... با هم حرف نمی زدیم و هر کی تو حس و حال خودش بود... خانم مسنی با عصا و با زحمت داشت راه می رفت که بره حرم،.... آقای جوانی از خدمه با ویلچر رفت سمت خانم مسن و بهش گفت بفرمایید من میبرمتون... خانم مسن انگار که آقای جوان رو نمی دید.... به راه خودش به سختی ادامه می داد... از...
-
روزگار مادری
پنجشنبه 20 فروردین 1394 00:17
شبکه یک داره یه برنامه پخش میکنه... "روزگار مادری" چند تا مهمون آوردن و مهمونا دارن راجب مادرهاشون حرف میزنن.... ویژگی های بارز مادرهاشون و صحبت راجب اونا... داشتم فکر میکردم که من اگه بخوام ویژگی مامانمو بگم ویژگی بارزش آرامش و صبر شه و عشقم بهش بی حد و مرزه... . . . امشب با تمام وجود دوست دارم مادر باشم. ....
-
روزمره
چهارشنبه 19 فروردین 1394 12:53
به طرز عجیبی بعد از عید یهو همه جا آروم میشه... خیابونا به طرز عجیبی خلوتن. چند شبه به زووووور خلبان مجبورم میکنه بریم ورزش، دیشب رفتیم پارک قیطریه... هوا فوق العاااااده بود... واقعا چرا همیشه هوا اینجوری نمیمونه؟؟ :((
-
سال نو مبارک
یکشنبه 16 فروردین 1394 10:52
چند شب پیش رفتیم تئاطر نقطه سر خط، در کل بد نبود، خیلی هم خندیدیم و خوش گذشت ولی واقعا من نمیفهمم چرا تئاطر به این قشنگی رو با یه سری تیکه های نه چندان با ادبانه خراب میکنن!! حیفه به خدا. . . . انقدر که امسال عید هوای دزفول خوب بود اصلا نمیدونم چجوری از خدا تشکر کنم.
-
روزمره
سهشنبه 19 اسفند 1393 19:48
چند شب پیش رفته بودیم هات چاکلت سعادت آباد، من تو ماشین نشسته بودم تا خلبان شیک بگیره بیاره، شیک با یه وجب خامه خوشمزه روش .... خلبان اومد، تو همین حین که داشتیم شیک میخوردیم، یه ماشین شهرداری اومد و چند تا کارگر مشغول خالی کردن سطل هایی بودن که توش پر از لیوان خالی شیک و هات چاکلت و کافه گلاسه بود، دم دره هات چاکلت...
-
روزمره
یکشنبه 17 اسفند 1393 09:57
دیشب بازم خلبان به زوووووور مجبورم کرد بریم بدمینتون... کلا بیرون رفتن سخته ولی وقتی میریم عالیه :))... باد هم اصلا نبود... خیلی فاز داد :)) . . . بعد از چند ماه بالاخره شیرالت خونه دیشب ردیف شد. . . . دیروز صبح یه میوه خوری شسته بودم رفتم بزارمش توی کمد میز جلوی مبلا، درشو برداشتم، یه سوسک توش بود!! سریع درشو بستم،...
-
روزمره
چهارشنبه 6 اسفند 1393 17:19
هوای این روزا خیلی سرده :( ... منم غمگییییین دلم خونمونو میخواد و مامانم و یه چای داغ :|... کلوچه مامان پز:| . . . پریروز تاسیساتی ها اومدن خونمون... تعمیرات لوله کشی و شیرالات و این چیزا داشتیم... هنوز خونه سر چر نیومده :||... تمام امروزو تا الان کار کردم، دیگه الان همه جا تمیزه به جز اتاق گرم :((( که اونم کار من...
-
یه عالمه تغییر در عرض یه سال
دوشنبه 4 اسفند 1393 11:12
قبلنا تو رانندگی محال بود به یکی راه بدم، تو ترافیک اگه یه ماشین میومد جلوی ماشین جلوییم، تو دلم به ماشین جلویی می گفتم ای بی عرضه!! ... قبلنا کافی بود یکی اذیتم کنه، تا اذیتش نمیکردم ول کنش نبودم!!... قبلنا هر چیزی میتونست خیلی بهم بریزدم... قبلنا هر چیز کوچیکی که ناراحتم میکرد سریع غر میزدم... الان ولی نه :)))... تو...
-
روزمره
یکشنبه 3 اسفند 1393 10:49
عاشق روزایی ام که باهم صبونه میخوریم :))... بین روزهای بودن و نبودنش خیلی فرقه... 5 شنبه خیلی یهویی نرفت سرکار... صبونه خوردیم و رفتیم دوروبر خونه قدم بزنیم... هوا کمی ابری بود... راکت ها رو برداشتیم و رفتیم تو زمین ورزش بدمینتون.... کمی باد میومد... بازی میکردیم الکی مثلا باد نمیاد... بعد نم نم آروم بارون... بازم...
-
خداحافظی با عینک
سهشنبه 28 بهمن 1393 14:46
صبح بیدار شدیم، یه صبونه تپل خوردیم و رفتیم کلینیک ونک، یه سری عکس از چشمم گرفتن و تعیین نمره و این صوبتا، بعدش رفتیم اتاق لازک، یه خانمی گفت لوازمتو بده به همراهت و بیا تو، عینک و کیف و گوشیمو دادم به خلبان و رفتم تو، دید نداشتم کلا، همون خانومه یه لیاس استریل آورد کمک کرد تنم کردم و نشستم پیش بقیه آدمایی که اومده...