درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

زمین گرد

دیروز رفتم همتا رو از مهد تحویل بگیرم مربی یه کلاس دیگه اومد بره خونه بهش گفتم جدی جدی فردا تعطیلین؟ با خنده گفت بله تعطیلیم ما خوشحالیم شما ناراحت... گفتم آره واقعا ما اسیر میشیم روزایی که مهد تعطیله :(

همتا رو تحویل گرفتم با حلما و همتا رفتیم تیدا سنتر یه قراری داشتم... خلبان هم نبود و مجبور بودم بچه ها رو با خودم ببرم.... تو مسیر رفت تو ترافیک میدون هروی از کنار یه سوپر رد شدیم و همتا چشمش به سوپر افتاد و شروع کرد به زار زدن که بستنی میخوام همین الان... وقتی دید به بستنی نمیرسه گفت شهر بازی میخوام همین الان با گریه و جیغ های بنفش :|


بالاخره با صبوری زیاد به پارکینگ رسیدیم از ماشین پیادشون کردم با برس کوچیکی که تو ماشین بود موهای همتا رو شونه زدم و یه گل سری از یکی از چاله چوله های ماشین پیدا کردم و سرش کردم و سه تایی رفتیم سمت آسانسور.... همتا همچنان میگفت شهر بازی بریم... حلما هم سعی میکرد توجیهش کنه که این پاساژ شهر بازی نداره....


به دفتر رسیدیم و تو سالن انتظار منتظر شدیم.... دوتاشون خیلی عاقل روی مبل نشستن... به حلما گفتم لطفا همینجا بشینید تا من برگردم و لطفا مراقب خواهرت باش... کارم که تموم شد و برگشتم یه خانمی که اونجا بود گفت خیلی با نمکن خدا حفظشون کنه خیلی هم دخترای خوب و مودبی هستن :)))))

لبخندی زدم و تشکری کردم و با دخترا از دفتر بیرون رفتیم...


من موندم این همه مردم داری این بچه ها از کجا میاد... هر کی همتا رو ببینه فکرشم نمیکنه که تو خونه چه کولی بازی هایی در میاره و چقدر بهمون زور میگه و بیرون مظلوووووم....


خلاصه اینکه امروز من نتونستم سر کار برم و موندم بچه داری کردم و مربی های مهد تعطیل بودن و در حال عشق و حال....

آذر 1402

دیشب اولین دندون حلما افتاد... مشغول بازی بود که یهو گفت مامااان دندونم افتااااد... انقدرررر ذوق کرد که بغلش کردم و کلی جیغ و ویغ کردیم...


بعد ذوق داشت که بخوابه و دندونشو زیر بالشتش بزاره...


نمیدونم این فلسفه جایزه زیر بالشت از کجا اومده ولی بچه ها خیلی بهش اعتقاد دارن.

سلام به 38 سالگی

واقعیتش اینه که خودم حس 38 سالگی ندارم....

بخش زیادی از 37 سالگیو به توسعه فردی گذروندم.... تمرین و مطالعه کردم و کار زیاد.

روزای سختی رو تنهایی گذروندم.... قوی تر شدم... صبور تر شدم... آروم تر شدم...


قدر عزیزامو (خانوادم و دوستای عزیزتر از جانم) و بخصوص خلبانو خیلی بیشتر از قبل میدونم.... برای خوشحال کردن آدم ها و دادن فاز مثبت بهشون تلاش بیشتری میکنم.


تو این سن دیگه تنها آرزوم خاله شدنه :)))))



کلاس اول

روز اول با هم رفتیم مدرسه... خانم معلم اسامی کلاس 1 رو خوند و گفت بقیه بچه ها تو کلاس 2 هستن... حلما هم تو کلاس 2 بود... بعد همه از زیر قرآن و اسپند رد شدن و رفتن تو کلاساشون... مادرها و تعداد کمی پدر هم رفتیم به سالن اجتماعات مدرسه و خانم معلم اومد و نگاتی که به نظرش مهم و لازم بودنو گفت... بعد بچه ها هم اومدن تو سالن اجتماعات و جشن کوچیکی براشون برگزار شد و... روز اول تمام.


روز دوم... حلما رو آماده کردم و رسوندم ... وقتی رسیدیم در مدرسه بهش گفتم ظهر بیام دنبالت؟ گفت نه خودم میام... مادر ها همه جلو مدرسه تجمع کرده بودن... از یکی که کمی آشنا بود پرسیدم چرا اینجا جمع شدین؟ گفت نفس کمی استرس داره منتظرم برن کلاس بعد برم خونه... گفتم خودت استرس داری یا نفس؟... خندید... مادرها رو تو مدرسه راه نمیدادن نمیدونم چرا همشون اونجا تجمع کرده بودن... بعد که حلما رو فرستادم تو با مامان دوستاش خدافظی کردم و گفتم برید خونه دیگه... و اونها خندیدن و همونجا موندن و من برگشتم خونه... حس خوبی داشتم.... مشغول کارای خونه شدم... و بعد افتادم به جون اتاق بچه ها... صبح تا ظهر تو اتاقشون بودم و  چند کیسه اسباب بازی و لباسایی که براشون کوچیک شده بود و کمی آت و آشغال از اتاقشون جمع کردم... ظهر رفتم بزارمشون کنار سطل بازیافتی های روبروی خونمون که دیدم مامان یکی از همکلاسی های حلما از در خونمون رد شد بهش سلام کردم و اومدم بالا وقتی برگشتم متوجه شدم که اون خانوم داره میره دنبال دخترش....


بعد مشغول آماده کردن نهار شدم و از پنجره بیرونم نگاه میکردم که ببینم چه خبره و کی بچه مدرسه ای های شهرکمونو میبینم.... کم کم سر و کله بچه ها پیدا شد و من چشم انتظار با کمی استرس و عذاب وجدان که روز اول دنبالش نرفتم...


از دور  دختر و پسری که باهم راه میرفتنو دیدم و حدس زدم که حلما و پسر همسایه واحد روبروییمون هستن... نزدیک تر که شدن مطمئن شدم و یه نفس عمیق کشیدم... و حس غرور از اینکه دختر مستقلم بدون نیاز به اینکه دنبالش برم از مدرسه به خونه برگشته. :))))))


اینکه بگم نفهمیدم کی کلاس اول شد و ... کمی تکراریه ولی با وجود اینکه 6 سال سختو سپری کردم ولی شیرین بود و خداییش زود به مرحله بچه مدرسه ای دار رسیدم. و اینکه نصف روز نمیبینمش و خیالم راحته که مدرسس حس خوبی بهم میده.



تولد 6 سالگی حلما

دخترم 6 ساله شد.... من؟ من یه دختر 6 ساله دارم؟ چه خوش به حالمه واقعا...


حلما خیلی خیلی خاصه... البته همه آدم ها خاص هستن ولی حلما یه جور خیلی خوشایندی برای من خاصه... بعضی کارها و خصوصیاتش هم غیر خوشاینده البته :|


یک هفته قبل از تولد 6 سالگی روزشمار تولد داشت هر روز میگفت چند روز دیگه تولدمه؟ و پیشنهاد میکرد که کی برای تولدش  دعوت بشه... فاینالی روز تولدش شد... شب قبلش به خودم اومدم دیدم هنوز هیچ برنامه ریزی برای تولدش انجام ندادم... زنگ زدم به دختر عمه ها و دختر عموها و دعوتشون کردم برای فردا شام... همه غرررر که الی چرا انقدر دیر گفتی و .... ولی همه اوکی دادن که میان....


همون شب گود بای پارتی دوست خلبان دعوت بودیم تا برگشتیم خونه و خوابیدیم 4 بود...  4 خابیدم و 9 بیدار شدم در حالی که شب تولد داشتیم تو خونه و باید میرفتم خرید... مغزم اصلا اصلا کار نمیکرد... خواب خواب خواب بودم... آروم به خلبان گفتم من دارم میرم خرید حواست به بچه ها باشه... و زدم بیرون... مغزم هنوز لود نشده بود و یه خیابونو سه بار رفتم و برگشتم... اول رفتم تره بار خرید میوه بعد قصابی خرید مرغ و جوجه... بعد شیرینی فروشی  و تا برگشتم خونه ظهر بود...


رو دور تند با خلبان کارها رو انجام دادیم و قرار شد از یه تایمی به بعد خلبان بچه ها رو ببره بیرون تا من خونه رو مرتب کنم و همه چیو آماده کنم زنگ بزنم برگردن خونه...  


رو دور خیلی تند بی وقفه کار کردم ولی خیلی از کارا موند... مهمونا تقریبا زود اومدن و کلی کمکم کردن... همه چیو آماده کردیم به خلبان زنگ زدیم که بیاید خونه....


حلما اومد خونه و مهمونا رو دید و میز آماده تولد خیلییییی خوشحال شد... اون شب خیلی به دخترم خوش گذشت و با خنده هاش به معنای واقعی خستگی از تنم رفت.



از یک سالگی تا الان این اولین تولدی بود که از خوشحالیش هر کاری بهش میگفتیم انجام میداد سالهای قبل انقدرررر بد خلقی میکرد که پشیمونم میکرد از تولد گرفتن و برای یه عکس ساده باید کلی دوز و کلک میزدیم تا راضی میشد یه عکس بگیره....