درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روحیه ی فوق العاده ای داره..... هر موقع از چیزی ناراحتم... با ۴تا اس ام اس یا چند دقیقه تلفنی صحبت کردن آرومم میکنه.... امروز ناراحته... داره بهم اس ام اس میده... من بجای اینکه بتونم آرومش کنم... دارم اشک میریزم!.... و نمیدونم چه جوابی بهش بدم.... میدونم بهش شوک وارد شده... ولی شک ندارم که اونقدر قوی هست که با غم اش کنار بیاد 

 

و من حتی نتونستم بهش بگم تسلیت میگم!...

قانون!

چند سال پیش.... با پس اندازم... یه زنجیر و آویز خریدم.... خیلی دوستشون داشتم... یه روز صبح از خوب بیدار شدم... زنجیر گردنم نبود... هرچی گشتم آب شده بود رفته بود زیر زمین!.... تمام تلاش های من بی فایده بود... و من قید زنجیر را زده بودم و فکر میکردم حتما یه جایی از گردنم افتاده و متوجه نشدم!!....  تا اینکه بعد از یکی دو سال.... یه روز رفتم آب طالبی درست کنم... مخلوط کن را دراوردم... یه جایی داره واسه دوشاخه ی مخلوط کن!!... داشتم دوشاخه ی مخلوط کن را در میاوردم که.... دیدم زنجیرم زیر سیم مخلوط کنه!!!.... اصلا باورم نمیشد!.... 

 

این فقط یکی از نمونه ی خیلی ساده بود.... 

 

هر کسی تو زندگیش قانون های خاص خودشو داره... یکی از قانون های زندگی من اینه که وقتی به چیزی که میخوای میرسی که قیدش را زده باشی!!.... 

 

خیلی وقت ها برام پیش اومده... یه چیزی را تموم شده فرض کردم.... و فکر کردم دیگه فلان اتفاق حتما برام میوفته... و نیوفتاده.... 

 

ولی هروقت که قیدش را زدم.... اوضاع همونجوری پیش رفته که قبلا تو ذهن من بوده.... 

 

حالا.... دوست دارم یه اتفاقی بیوفته... ولی میدونم نمیشه... و نمیتونم قیدشو بزنم!!.... هر طور که فکرشو میکنم نمیتونم کوتاه بیام و ازش بگذرم.... از طرف دیگر هم این یکی از قانون های زندگی منه!!.... که اگه قیدش را نزنم بهش نمیرسم..... و اگه الکی بگم قیدش را زدم این اتفاق نمیوفته!... باید از ته قلبم قیدش را بزنم ولی نمیتونم!!....

 

 

حالا چیکار کنم؟ 

 

شما تو زندگیتون از این دسته قوانین دارید؟....

از گوش ها تا...

تمام طول کلاس حواسم به گوش هاش بود... گوش هاش عینهو جن های تو ی فیلم سایه ها بود!... یعنی کمی دراز و گوشه دار و نوک تیز!!.... اولش... کمی گوش هاشو با اون آقایی که جلو نشسته بود و موهای جلوی سرش ریخته بود و بقیه ی موهاش هم در شرف ریختن بود مقایسه کردم!... گوش های این یکی گرد و کوچیک و خوش تراش و مرتب بود و قشنگ مماس با سرش بود!!... و گوش های اون یکی بزرگ و نوک تیز و متمایل به بیرون سر!!!....

گوش هاش بزرگ بود ولی.... هر بار اون پسر یزدیه حرف میزد بهش میگفت نمیشنوم چی میگی!!... نه که نمیشنید چی میگه ها... بلکه متوجه نمیشد!.... پسر یزدیه موهاش خیلی فر بود... رو به بالا شونشون کرده بود... عینک گردی داشت.. خیلی چیزا سرش میشد ولی توانایی بیانشونو نداشت چون هم لهجه ی شدید یزدی داشت و هم کمی لکنت... استاد متوجه نمیشد چی میگه... و... باید یه جمله یا یه کلمه را چند بار تکرار میکرد و وقتی کلمه را تکرار میکرد دختر بغل دستیش یا من یا دختر اونطرفیش واسه استاد میگفتن که چی داره میگه....

دختر بغل دستیش انگشت اشاره اش باند پیچی شده بود... جزوه نمینوشت... همش سرش تو جزوه ی پسر یزدیه بود... دخترای اونطرفی پسر یزدیه دیر اومدن سر کلاس!... و بیشتر طول کلاسو با هم حرف میزدن....

کنار دختری که انگشت اشاره ی دستش باند پیچی شده بود دختری نشسته بود... مانتوی کرم رنگی تنش بود با شلوار لوله تفنگی طوسی سایه دار... اون هم دیرتر از بقیه وارد کلاس شد... تا وارد شد استاد گفت ایشون هم یکی از مهندسین این دوره هستند و اونم به تک تک بچه های کلاس سلام کرد و به بعضی ها سلام ویژه!!... ظاهرا از قبل میشناختشون و سورپرایز شده بود از دیدنشون تو این کلاس!!... این دختره من بودم:دی

این روزها...

فک کنم باید یه دوره بدن سازی برم.... تو خیابون و تو سوپر ها و فروشگاه ها و ... بیشترین چیزی که جلب توجه میکنه برام نوشابه های انرژی زاست.... بس که زود انرژیم تحلیل میره و خسته میشم!... ولی تا حالا نخریدم!!.... تنهایی هیچی حال نمیده.. خوبه که همیشه چند تا آدم پایه دورو بر آدم باشه.... 

 

این روزها... چیزای جدیدی را تجربه میکنم که فکر میکنم خیلی برام لازم بوده و به این چیزها نیاز داشتم... اوضاع خوب پیش میره.... امیدوارم وقتی برگردم هم اوضاع خوب باشه و بتونم به کارهایی که میخوام برسم.... 

 

 

تو هفته ی گذشته روزهای خیلی خوبی را داشتم.... خیلی خیلی خوب.... روزهایی که همش برام تجربه و خاطره و....  

 

اگه بیشتر بنویسم هنگ میکنه این سیستم!!!!... وگرنه حرف بسیار است....