درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

تابستان خود را چگونه گذراندید!

هی روزگار...  

امروز آخرین پروژه را دادم سارا ببره دانشگاه بندازه تو باکس استادمون...  

دیگه راحت شدم...  

امروز ۲۴ مرداد...  

تابستون من شروع شد!!..

کشتار با اره برقی

از بین روزمره هایی که دوستان برام فرستادن... این یکی خیلی(نوشته ی مسعود) خیلی به دلم نشست:

 

ادامه مطلب ...

خنده ممنوع!

دارم ترک عینک میکنم!... خیلییی کار سختیه ها... ولی فک کنم کم کم میشه!... امروز... رفته بودیم یه جایی(یه جایی:دی)... پر از سوژه... سیمین یه سمتم نشسته بود... زهرا یه سمتم...  سیمین گفت اونو ببین!.. بهش گفتم سیمین من نمیبینم!.... بعد برام توصیفش کرد!... اینور یکی دیگه نشسته بود... اونم برام توصیف کرد!... من به شدت خودمو کنترل کردم ولی نشد!... یه لحظه کیفمو وا کردم... تو یه چشم به هم زدن عینکمو رو  چشمم گذاشتم و... و خیلی تابلو طرفو نگاه کردم!... و بعد دوباره عینکو گذاشتم تو جعبه و توی کیف!... صدای خنده ی ملت!!!... بهشون میگم... تو رو خدا منو نخندونید!! 

 

  

 

رو مبل دراز کشیدم.. سایلنت و بی حرکت... دختر عمه ها بالا سرم دارن حرف میزنن... یکیشون میگه آروم الی خوابه... اون یکی میگه الی خوابی؟... آروم میگم نه استند بای ام!... میخندن... خودمم خندم میگیره!... بهشون میگم مرض نخندین من نباید بخندم... میگن خب الی ما چیزی نمیگیم خودت از وقتی نباید بخندی با نمک شدی!... 

 

 

صبح یکی از دوستام زنگ زده... قبل از سلام بهش میگم ببین من نباید بخندم... بعد یه ریز میخنده!... بهش میگم کوفت... نخند قطعش میکنم... بعد بی دلیل هم اون میخنده هم من... صدای بوق آزاد قطع تلفن!... 

 

 

داریم غذا میخوریم... بابا یه خاطره ی خیلی خنده دارو میخواد واسه عمه تعریف کنه!.... بهش میگم بابااااا تورو خدااااا نگو.... میگه باشه نمیگم!... نمیگه... ولی کار از کار گذشته و اون خاطره همش تو فکرمه و ... با اینکه تعریف نمیکنه همه میخندن!!... و خودم بیشتر از همه!!... 

 

 

زهرا داره افطار میپزه... از تو آشپز خونه یه نیگاهی بهم میندازه.... یه شکلک کج و معوج در میاره... میگه دوس داشتی قیافت اینجوری بود ولی یه بی ام و ۷۶۰ ال آی داشتی!!!... 

 

------------------------------------- 

 

پ ن: 

 

پای لپ تابش  نشسته... میخنده... زهرا بهش میگه نیشتو ببند!... سیمین میگه دارم پست الی رو میخونم... زهرا میگه بخون ما هم بخندیم... سیمین میخونه... ۳تامون میخندیم... بهش میگم مرض.. نخون... من نباید بخندم!... :دی

روزمره

صبح واسه مامان و بابا حرف میزدم... از خاطرات خونه دانشجویی براشون میگفتم... از اینکه با وجود تمام محدودیت ها و سختی ها چقدر بهمون خوش میگذره و این روزها شاید بهترین روزهای زندگیمون هستن و.... بابام فکر کرد من همش در حال خوش گذرونی هستم و بعدش ساعت ها نصیحتم کرد!...:دی...  

 

 

دلم لک زده واسه سحری خوردن با گلناز!... رادیو دزفول گوش دادن:دی.... اینکه قبل از اذان تند تند ۳ تایی مسواک بزنیم و بخندیم... اینکه گلی را اذیت کنم بهش بگم اذانو گفتن... نمیشه چیزی بخوری دیر بیدار شدیم... و... دلم از اون مهمونی ها و خاله بازی های افطاری میخواد... 

 

 

امشب مامانم اینا میرن:( 

چه زود یه هفته گذشت!... 

 

باور نکنیم

یادتونه... یه زمانی ایرانسل تبلیغ میکرد...  

که ۳۰ دقیقه حرف بزنید پول ۳دقیقه بپردازید؟ 

بعدش کم کم... شد از ۱۲ شب تا ۶ صبح مکالمه و اس ام اس رایگان 

بعدش... فقط ۵ شنبه ها از ۱۲ شب تا ۶ صبح رایگان... 

   

 

چقدر سرمایه گذارش کارش درست بود و فکرش خوب کار میکرد....