درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

مسکن!

وااااااااااای سرم درد میکنه! 

 

۳ روزه که روزی شاید ۱۵ ساعت پای سیستم نشستم!... هرچی مطلب جمع میکنم بازم میبینم در مورد بعضی از مطالب هیچی ندارم!... چه شری شده این پروژه.... درس و مشق که هیچی دیگه...  

حالا فک کن... از صبح تا شب دارم واسه پروژم مطلب جمع میکنم و ترجمه میکنم... بعد... یه لحظه یادم میاد که الان تو فرجه ی امتحانامه و من باید درس بخونم!... بعد... یادم میاد که فردا آزمون دارم و .... مغزم کلا تعطیله و .... بعد کلا پروژه هم تعطیل میشه و ....

 

بعد سرم شدید درد میکنه!... پدرشوهر خالم همیشه یه توصیه هایی واسه سر درد داره... یه بار... گفت دارچینو با یه ذره آب قاطی کن بزار رو پیشونیت... چند لحظه بعدش پیشونیت شدیدا میسوزه... وقتی سوزشش خوب شد سردردت بر طرف شده!... من این کارو انجام دادم... اصلا تاثیر نداشت!...  

 

بعد چند شب پیش.. خالم میگه راه حل جدید پدر شوهرم واسه سردرد اینه که پوسته نارنجو بزاری دوره سرت... بعد یه کم دراز بکشی خوب میشی!... خوب این کارم کردم ولی بازم جواب نداد! 

 

و بالاخره تنها راهی که واسه ادم میمونه..... استامینوفنه!.... 

 

خوب گاهی وقتا که فکر میکنم.... بعضیا میگن وبلاگت هیچی نداره... هیچ مطلب به درد بخوری توش نمینویسی.. ولی!... من دارم تجربیاتم رو در اختیار ملت میزارم دیگه... نه؟ 

 

خوب تجربه اینه که وقتی سرتون درد میکنه استامینوفن بخورید.... 

 

وقتی بنزین ماشینتون تموم میشه بنزین بزنید... 

 

وقتی کسی ازتون کاری رو میخواد و از پسش برنمیاید بگید نمیتونم.... وگرنه!... میمونید توش و نمیدونید چیکار باید کنید...   

و مهم تر از همه:

  

و وقتی جایی نمیتونی حرفتو بزنی..... به وبلاگت پناه بیاری.....

خاله شادونه

فضا: برنامه ی زنده ی تلویزیونی... شبکه ی ۲... خاله شادونه... یه تماس تلفنی برقرار میشه.. یه بچه ای پشت خطه: 

 

بچه: سلام خاله شادونه... من خیلی دوستت دارم 

 

خاله شادونه: سلام عزیز دل خاله منم خیلی دوستت دارم 

 

بعد خاله و بچه یه مقداری حرف میزنن و میخوان خدافظی کنن 

 

بچه: راستی خاله شادونه من یه پسر دایی دارم اونم خیلی دوستت داره اسمش امینه... 

 

خاله شادونه: قربونت برم منم بهش بگو منم خیلی دوستش دارم 

 

بچه: خاله اون عاشقته 

 

خاله شادونه: عزیزم منم عاشقشم و میبوسمش.... 

 

بچه: خاله پسر داییم دندون پزشکه! 

.  

برنامه ی زنده ی تلویزیونیه دیگه....

عقل!

میگن تنها چیزی که عادلانه تقسیم میشه عقله....چون هیشکی نمیگه عقل من کمه....  ولی... کاش خدا به من عقل بیشتری میداد...اگه عقلم بیشتر از این بود...به جای اینکه این همه احساساتی باشم یه کم عاقلتر  می بودم.... 

 

 

ضربان قلب من تند میزنه...

امروز حدود ۶ ساعت از وقتمو صرف پروژم کردم... از اون موقع که ترم اولی بودم اسم پروژه که میومد هولی میگیرفتم(هیچ اصطلاحی بهتر از این پیدا نکردم)... و امروز به جایی رسیدم که بیشتر مطالب پروژمو جمع کردم... در مورد ۲تا چیز هنوز مطلب خوبی اونجور که دلم میخواد پیدا نکردم... یکی چراغای اتاق عمل که طول موجشون چطوریه که هم نورشون نباید گرم کنه فضا رو... و هم اینکه باید طوری باشن که سایه ایجاد نکنن!... حالا نمیدونم!... پزشک باید تنظیمشون کنه طوری که سایه اذیتش نکنه و بتونه پوزیشن بگیره... یا اینکه کلا ساختشون یه جوریه که سایه نمیندازن!!! 

 

الان که فکرشو میکنم.... اون روزی که مهندسه از تهران اومده بود... میتونستم این سوالامو ازش بپرسم!!!.. ولی تو اون لحظه این سوالا اصلا یادم نبودن!!! 

 

 

یکی از  استادامون  قراره ۳ شنبه بیاد دزفول... اگه بتونم پیداش کنم و وقت داشته باشه خیلی آدم با اطلاعاتیه! ...... فردا ۳ شنبه است!!!...  

 

خدا کنه فراموشم نشه!!!! 

 

پ.ن: خوابیده بودم... روح داشت از تنم جدا میشد... بعد یهو دوباره روح برگشت به تنم... بعد قلبم تند تند میزد... بعد هر کاریش میکردم آروم نمیشد... نم اچه مثل سیر و سرکه میجوشید و حس ششمم هی افکار منفی میریخت تو مغزم.... پاشدم...چراغ اتاقمو روشن کردم... و اومدم یه کم نوشتم... الان خوبم!!!!... ولی خواب از سرم پریده!!!

داستان!

روزی روزگاری در یک خانواده ای بچه ی کلاس سومی ای وجود داشت... پدر و مادر خانواده هر روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدند تا کنار هم صبحانه میل کنند و بچه را به مدرسه بفرستند... هر روز صبح موبایل پدر خانواده سر ساعت 6 زنگ میخورد و انها را بیدار میکرد... یک روز... مادر خانواده قبل از اینکه ساعت زنگ بخورد.. از خواب بیدار شد... به آشپزخانه رفت و کتری را روی اجاق گذاشت(زیرا آنها چایی ساز نداشتند)... احساس کرد هنوزچشمانش به خواب نیاز دارند... با اتاق خواب برگشت و دراز کشید.... با خودش گفت تا زمانی که ساعت زنگ بزند میخوابم و خوابید ولی خوابش عمیق نبود زیرا همش منتظر بود تا ساعت زنگ بخورد....

آن روز انها خواب ماندند و بچه شان دیر به مدرسه رفت زیرا

.

.

.

.

در ان زمانی که مادر خانواده در آشپزخانه بود... مبایل پدر خانواده ساعت 6 را اعلام کرد... پدر خانواده میخواست مادر خانواده را بیدار کند... متوجه شد مادر خانواده بیدار شده است... پدر خانواده ساعت را خاموش کرد و 2باره خوابید تا مادر خانواده بیاید و بیدارشان کند!.. ولی...

الان مامانم برامون تعریف کرد 

 که امروز صبح خواب موندن!... برام جالب بود گفتم بیام بنویسم.. برای شما هم جالبه آیا؟