درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

این روزها خیلی پرکارم!!!.... دقیقا میگن وقت سر خاروندن ندارم!!!.... داشتم جنس باز میکردم سرم میخارید!!!... دستم بند بود نمیتونستم بخارونمش!!!... دیگه اوج پرکاریو تصور کنید شما!!!.... دیشب تا دیر وقت مغازه بودیم... طوری که نگهبان محل مرتب میومد سلام میکرد و میرفت!!! :دی :دی.... چقدر شب ها تو خیابون اصلی هایی که همیشه شلوغ هستن سکوت داد میزنه!!!!.... خیلی جالبه!!!... هوا هم خوب بود!!.... یه ریز کار کردیم.... خیلی خسته شدیم!!!... 

 

کارمون که تموم شد... 

 

به مغازه نگاه کردم.... کلی جنس باز کرده بودیم.... بعد هی داشتم فکر میکردم که اونی که میاد این جنس ها رو میخره... آیا به این فکر میکنه که برای اینکه این لباس ها تن ملت بره ما چقدر کار و تلاش میکنیم؟؟؟؟ 

 

 

من وقتی در ازای لباسی که به ملت میدم ازشون پول میگیرم.... همیشه به این فکر میکنم که این پولی که الان داره به دست من میرسه از چه راهی دراومده!!!...... 

  

پ ن: وقتی درس میخوندم حرف هام همش از درس بود!! حالا که کار میکنم حرف هام شده احساسم در مورد کارهام!!!!

به دوروبرمون نگاه کنیم

دختره بچه ی ناز با موهای بلند و صاف قهوه ای و گل سر قرمزی که روی موهایش بود به طرفم آمد. درون نایلکسی که تو دستاش بود چیزی وجود داشت که دخترک میخواست همه از آن با خبر باشند مرتب به نایلکس ور میرفت. چند لحظه بعد از تو نایلکس یه لنگه کفش صورتی پاشنه دار دراورد و طوری که من بهش توجه کنم کفشو تکون میداد منم نگاش کردم و لبخند زدم و بهش گفتم واااای چه کفش نازی مبارکه عزیزم!! دخترک خوشحال شد و خندید گفت ممنون. گفتم عزیزم بزارش تو نایلکس که کفش خوشکلت خاکی نشه. گفت چشم. کفشو گذاشت تو نایلکس ولی...  

رفت سمت فروشنده ی اونوری که کفش جدیدشو به اونم نشون بده.... 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------  

 چند قدم آن طرف تر:  

 

زن صورتش طوری بود که معلوم بود از اون مانتو خوشش اومده. رو به شوهرش کرد و گفت این چطوره؟ شوهرش قیافشو یه جوری کرد و گفت نوچ!!!... زن با حالت مظلومانه ای سرشو پایین انداخت و گفت باشه!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

 

چند قدم آن طرف تر: 

 

دختره یه مانتو خریده بود داشت به باباش اصرار میکرد که بابا ما که سالی یه بار خرید میکنیم بیا این یکی مانتو را هم برام بخر.... پدرش با لبخند گفت باشه برو بپوشش ببین چطوره(البته با لهجه ی لری) 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

 

چند قدم آن طرف تر: 

 

دختر بچه ی ۱۰ ساله از مامانش میخواست تا اون مانتو را براش بخره... تنش کرده بود و میگفت من اینو میخوام و درش نمیارم....  مامانش داشت پول های تو کیفشو میشمارد تا ببینه کافیه یا نه!... قیمت مانتو ۱۲ تومن بود!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

چند قدم آن طرف تر: 

 

زن چاق با چادر چروک و سر و وضع نامرتب داشت جان بچه اش را قسم میخورد  دیگر پولی در کیفش نیست تا هزار تومن بیشتر تخفیف بگیرد و  وقتی دید بر فروشنده غلبه نمیکند دو هزار تومان دیگر از کیفش بیرون اورد و به فروشنده داد!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

 چند قدم آن طرف تر:  

زن میخواهد پول لباسی را که برداشته بدهد.... طبق عادت همیشگی وقتی حساب میکند میگویم مبارک است... نگاهم میکند و میگوید چه مبارکی!!!!.... یک لحظه متوجه میشوم آمده است که بلوز مشکی بخرد!!!... شرمنده میشوم!!...  

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

 

ادامه دارد...........

میخوام دوپینگ کنم اما....

کاش یک دکمه ی ریست داشتم!!!!  

 

در آن صورت... دکمه را فشار میدادم و .... حافظه ی کوتاه مدتم پاک میشد... و فراموش میکردم که امروز چه روز پرکاری بوده.... و احتمالا خستگی ام رفع میشد.... و سلول های عصبی که پیام ها را از اعضا برای تحلیل به مغز میبرند .... از خواب بیدار میشدند.... 

روزمره

خوب انقدر بچه ها اصرار میکنن میگن روزمره بنویس... دیگه ما هم میگیم چشم!!!....

این روزها... گرفتاری شدیم هاا.... صبح بابا تلفن زده... فک کن!.. ساعت 6 و نیم صبح!... ظاهرا اونجا ساعت 6 و نیم وسط روزه!!! :دی :دی... منم خوابالو!!!... صدا از حنجره ی ما بیرون نمیومد!!... بعد بابا گفت دخترم میدونم خیلی اذیت شدی... هم کاره خونه هم بیرون... هم بچه داری!!!.... باز خدا رو شکر که بابا میدونه این چیزا رو!!..و درکم میکنه!!...

3شنبه صبح... خواهرم پاشد نماز خوند خوابید!... من داشتم خواهر کوچیکه را آماده میکردم بره مدرسه.... منم خیلی لالا داشتم... ظهر خواهرم گفت میدونستم تو هم خوابت میاد!... من دلم واست کباب بوده... از عذاب وجدان خوابم نگرفته!!!... میگمش خو پامیشدی تو گلی رو آماده میکردی!!!....

دیگه؟... این روزها... اونقدر گرفتارم که... حتی نمیرسم مسیج های تبریک روز مهندسو جواب بدم!!!... مامانم اینا بیان جبران میکنم!!...

په اچه حرفم نمیاد؟

آهان!... دیشب خسته و کوفته از مغازه اومدم خونه... شام نداشتیم... شدیدا گرسنه بودیم 3تامون!... نشسته بودیم فکر میکردیم که حالا شام چی درست کنیم بخوریم!!.... هیچی به ذهنمون نمیرسید!!.... اون چیزهایی هم که میل داشتیم وقت درست کردنشون نبود دیگه!!... ما هم!... پاشدیم زنگ میزدیم خونه فامیل ها و ازشون میپرسیدیم شما شام چی دارین!!!... :دی :دی :دی... همینجوری.. از فکر غذاهای اونا کمی گرسنگیمون رفع میشد!!!.... دست آخر... آبجیمون مرام به خرج داد!!!.... پاشد از فریزر کباب لقمه درآورد... برنج گذاشت تو پلو پز!!!!... 45 دقیقه بعد!!... غذا آماده بود!!!...

دیگه؟.... میگم وقتی مامان بابای آدم نباشن ملت هوای آدمو دارن هاااااا....

روز مهندس مبارک

کی شه نتیجه های کنکورو بزنن!!... بعد قبول شده باشم....!!!!!!!!!!!!  

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

میگن امروز روز مهندس بود!! 

 

بچه که بودیم.... به هرکی میگفتن میخوای چیکاره شی میگفت مهندس... ببین حالا اوضاع چطوره که همه مهندس شدن!... حتی پخمالو.....!!!!... ولی من از اولش میدونستم مهندس میشم!!.... من از اولش تیز هوش بودم.... مامانم میگه... یه کتاب داشتم... مامانم انقدر که برام خونده کتابو حفظ شدم... میدونستم تو چه صفحه ای چی نوشته!!!.... بعد خودم کتابو دستم میگرفتم... به کتاب نگاه میکردم و از حفظ میخوندم!!!.... بعد هر کی میومده خونمون... مامانم بهش گفته الی سواد دار شده!!!...فک کن!!!... ۳ سالم بوده هااااااااا!!!! 

 

بعد ها که تیزهوشان قبول شدم.... همه میگفتن الی از اولش تیز هوش بوده!!!!! 

 

 تیز هوشان که بودم.... مدرسمون کنار مدرسه ی استثنایی ها بود!!!... یه روز از سرویس مدرسه جا موندم.... همون روز.. بابزرگ میخواست دختر عمه بزرگه رو برسونه فرودگاه.... خونمون نزدیک خونه بابزرگ بود... رفتم خونه بابزرگ... که بابزرگ منم برسونه مدرسه... تو ماشین گرم حرف زدم با دختر عمه بودم.... بابزرگ نگه داشت!!!... فکر کردم دره مدرسمونم!!!... داشتم پیاده میشدم... دیدم بابزرگ میخنده!!!... اصلا حواسم نبود!!... دیدیم دره مدرسه ی استثنایی نگه داشته!!... یهو گفتم باااااااااااااااااااابزرگ!!!.... بعد گفت من میدونم تو جات اینجاست نه اونجا!!!...  بعد!!! دیگه بعضی ها هم بهم میگفتن تو گیج هوشان قبول شدی!!!... خیلی تحویلم میگیرن نه؟؟.... 

 

پ ن:میگم... من توانایی ندارم مثل دختر اردیبهشتی خاطراتمو بنویسم؟!!!... قلم دختر اردیبهشتی رو خیلی دوست دارم!!!... تو پست بعدی بیشتر مینویسییییییم!! 

 

پ ن : نمکی میخواستم تو وبت نظر بزارم نمیشه!!!.... ولی اینجا میگم!!... ۱.باز هم من خیلی متفاوت تز از تو فکر میکنم!!... و عقایدم با تو فرق داره... ۲.دزفول نت با اینکا اکانتش از همه گرون تره سرعتش از همه افتضاح تره