درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

یه دوستی داشتیم... ترم بالایی ما بود... ترم های اول با یکی از همکلاسی ها نامزد کرده بودن.... ولی... نامزدیشون یه جورایی به هم خورده بود و پسره دیگه دختره رو تحویل نمیگرفت... ولی دختره همچنان دوستش داشت و تمام تلاش خودشو میکرد تا پسره تحویلش بگیره... و پسره سنگدل..... دختره رو به جنون میرفت!!... سر کلاسا همش حواسش به پسره بود... و همش میگفت به نظرت برمیگرده؟... به نظرت ما با هم ازدواج میکنیم؟.... هممون ناراحتش بودیم و دوست داشتیم کمکش کنیم... نمیدونم!!!... شاید هم تقصیر دختره بود!!!... ولی گناه داشت در هر حال!!!

 اهنگ دلواپسی علی لهراسبی رو یکی از دوستان برام میل کرده... دارم گوشش میدم... همش اون روزها و اون دلواپسی های اون دختره داره تو ذهنم مرور میشه....

این همه راهو نمیشه با غریبه ها سفر کرد

آی به گوشش برسونید که داره دیر میشه برگرد

من که جاشو پر نکردم شاید اصلا نمیدونه

آی به گوشش برسونید یکی اینجا نگرونه

نمیتونم بی تفاوت رو گذشته پا بذارم

اون که پاره ی تنم بود چجوری تنها بزارم 

---------------------------------------------------------------------------------------------------- 

از خواننده های عزیزی که برام کامنت گذاشتم معذرت میخوام.... که پست قبلیو پاک کردم!...

دفاعیه

آخیش.... راحت شدم! 

دیروز دفاعیم بود... صبح با رفیق پخمالو رفتیم دانشگاه...من نه مطالبمو کامل خونده بودم... نه خلاصه نویسی کرده بودم... نه پور پوینتم آماده بود... ... با رفیق پخمالو رفتیم تو سایت... اون رو یه سیستم برام پاور پوینت درست میکرد... من رو یه سیستم داشتم میخوندم!... فاطی اومد... رفیق پخمالو بهش گفت بیا برو اینترنت... چند تا عکس دانلود کن بزنیم تو پاور پوینت الی!!!.... فاطی عکس ها رو دانلود کرد اومد.... من همچنان داشتم به لپ تابم نگاه میکردم و نمیخوندم!!!... رفیق پخمالو میگه فاطی کمی مطلب خلاصه کن بده بزنم تو پاور پوینتش!!!.... بعد دیگه داشتیم میخندیدیم!!... انگیزه زنگ زده میگه کی بیام؟.... رفیق پخمالو بهش میگه... آآآآ ....میخوای بیای چیکار؟.... ولی خو بیا!!!... الی دفاعیه داره... من براش پاور پوینت ساختم!!... فاطی مطلب میده بهم!... تو هم بیا براش ارائه بده که خیالمون راحت شه خودش کاری نکرده!!!! 

 

 

بعد دیگه... رفتم دفاع کردم از کارهایی که دوستانم برام انجام داده بودن!!!!!..... 

 

خوب بود!!... ولی کمی استرس داشتمم هااااااا....... 

 

دیروز.... فاطی میگفت بی خیالی و اعتماد به نفست منو کشته الی!!!

 

من آدم خوش شانسیم نه؟؟؟..... به نظر خودم که هستم!!!!....

نوجوانی(۱)

دوم دبیرستان بودم.... عریون داشتم!...  29 اسفند 1380 بود.... گلوم درد میکرد... عموهام اومدن دنبالم که ببرنم آمپولمو بزنم... 2 روز بود هیچی نخورده بودم.... احساس ضعف شدید میکردم... عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود... آمپول و سرنگو گرفتم و رفتم تو قسمت تزریقات خواهران... شیطونه گفت امپول و سرنگو بنداز تو سطل آشغال برو به عمو بگو زدم!!!!... حالم خیلی بد بود... ولی به حرف شیطونه گوش نکردم!!!.... رفتم خوابیدم!... یه خانم نسبتا جوون اومد!... بهش گفتم تو رو خدا طولش نده... سه سوت برام بزنش!... گفت سه سوت یعنی چی!... تو دختری نباید از این حرفا بزنی!... هیچی نگفتم.... تو دلم گفتم الان باهام لج میکنه و طولش میده... بغض تو گلوم بود... خوابیدم!... اشکام میومدن... همه فکر میکردن به خاطر درد آمپوله ولی من اصلا درد آمپولو حس نمیکردم!...... چه روزهای بدی داشتم!...چقدر تنها بودم... همیشه با خودم میگفتم که بالاتر از سیاهی که رنگی نیست من تو اون روزها سیاهی رو دیدم ولی میبینم هست!.. هر وقت فکر کردی... سیاهی رو دیدی... خدا بهت نشون میده که نه ه ه ه ه.... هنوز هم وضع میتونه بد تر شه.....

حس تازه

 گاهی وقت ها بعضی از بوها.... یه سری خاطراتو برای ادم تجدید میکنه..... بوی بعضی ادکلن ها.... شکلات ها......حتی غذا ها...... 

 

بوی شکوفه های درخت های خونه ی بابزرگ......

 

 

شاد باشییییم!!!

دو تاشون میان گیر میدن میگن باید بیای باهامون بازی!!!... منم بدم نمیاد که!!!..... بازی را میچسبیم!... بهشون میگم خوب حالا این بازیه چجوریاس؟... یه اسم عجیب غریبی میگن!... که الان فراموشم شده!.... یه توپ شیطونک دستشونه... میگن... باید رو به دیوار وایسیم!....  یه نفر توپو به عقب پرتاب میکنه....  تا ۱۰ میشمریم.... بعد باید دنبال توپ بگردیم!!... هر کی زودتر پیداش کرد!!!..... باید یه جمله ای بگه(حالا اون جمله یادم نیست) و دوباری توپو پرتاب کنه و باز هم همه به دنبال توپ بدوند!!!!....

 

چند دقیقه ای باهاشون بازی میکنم و ....... خیلی کیف داره!!!... کلی میخندیم!....