درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

سفرنامه

دچار اعتماد به نفس شدیدی شده بودم....  از عمه خدافظی و تشکر کردم.... وارد حوزه شدم.... نیشم تا بنا گوش باز بود!... زود رسیده بودم.... دنبال آشنا میگشتم.... رفتم مبایلمو تحویل بدم... دیدم عه.... همه ی بچه ها جمع شدن یه گوشه... همشن خوابالو!!... رفتم پیششون خیلی وقت بود ندیده بودمشون... حرف زدیم... همه میگفتن تو چرا انقدر شادی!!!.... منم گفتم آره دیگه!.. میخوام برم همکلاسی هامو انتخاب کنم!!!.... رفتیم تو سالن.. صندلیمو پیدا کردم.... با بنفشه حرف زدیم.... رفتیم دونه دونه عکس های رو صندلی ها رو نگاه میکردیم.:دی... کلی آشنا بود!... نصف شرکت کننده ها بچه های دانشگاه خودمون بودن!!... ترم بالایی های ما و ترم پایینی هامون!!.... با دوستان حرف زدیم.... بعد مراقب ها گفتن برید سر جاهاتون بشینید... طبقه دوم بودیم... من رفتم تو کلاس.. از پنجره بیرونو نگاه میکردم!.... انگیزه و دختر اردیبهشتی نیومده بودن!... 

دفترچه ها رو دادن.... زباناش آسون بود.... خوب زدم... مدار و الکترونیک هم ای!.. سوالای مدار خیلی چرت بون!... سوالای الکترونیکو نسبتا فک میکنم خوب زدم!.... کلی زمان اضافه موند!!... بیرون اومدم.... دیدم اوه... ه خبره! همه بیرون بودن!... با بچه ها حرف زدیم!... من به همه میگفتم خیلی خوب دادم..:دی.... به همه میگفتم من قبول میشم!.... بعد دوستام همه رفتن!... من موندم و چند تا از بچه ها!.... ۴ ساعت بیکار!.... دانشکده هیچ جایی برای نشستن نداشت!.. حتی یه نماز خونه ی درست حسابی هم نبود!.... نهار خوردیم... بعدش ۴زانو یه گوشه رو زمین نشستیم!... خیلی خسته شدیم!..... 

عصر که رفتیم سر جلسه!... همه بچه ها اماده بودن که کنترل ها رو جواب بدن!... اولین سوال بهره ی میسون بود!... دیگه آسون تر از بهره میسون مگه میشه اخه!؟؟؟.... من همونم بلد نبودم!!!.... داغون شدم!.... تمام فرمولا فراموشم شده بود.... مغزم کشش نداشت... خیلی خیلی خسته بودم!..... رفتم سراغ سوالاس مقدمه و فیزیک پزشکی!.... ۵ تا سوال بیومتریال اومده بود!... اخه بیو متریال چه ربطی به بیو الکتریسیته داره اخه!!.... یه چند تایی مقدمه و فیزیک پزشکی زدم!.. ولی رو هیچ سوالی مطمئن نبودم!... بعدشم کنترل و سیگنال ها رو نگاه کردم!.... اونا رو چند تایی زدم ولی بازم رو هیچ سوالی اعتماد کامل نداشتم!.... 

بیسکوییتمو خوردم..:دی... مراقبمون خوشکل و خوش اخلاق بود...:دی... برام آب اورد... یه مانتوی جیگیلی تنش بود... با یه شلوار پارچه ترک خوشکل!... حالم گرفته بود!... پاشدم برگمو دادم!... اومدم بیرون! 

(ها!.. راستی صبح که میخواستم از سالن خارج شم... فاطی داشت مدار حل میکرد.. از کنارش رد شدم... گفتمش وری دگه!.... یهو گفت الیییی.... مراقبه چپ چپ نگام کرد... منم لبخند...) 

 

اومدم بیرون.... حالم گرفته بود.... پیاده راه افتادم برم سمت میدون امام حسین.... احساس دل تنگی شدییییید... تنهایی شدید.. نا امیدی... بدبختی بیچارگی!... بغض.... هر چی حس بد بود به سراغم اومده بود!.... یه راننده بود... گفتمش تا پارک وی چند میبری؟... گفت ۱۰ تومن!... ولی الان نمیتونم تا پارک وی برم یه ربع دیگه!.. گفتمش نه مرسی!... همچنان پیاده میرفتم سمت میدون!.... رسیدم.... دیدم ایستگاه اتوبوس هست نوشته ولیعصر!.... سوار شدم!.... ۱۲۵ تومن دادم رفتم میدون ولیعصر:دی.... بعدشم میدون ولیعصر تا پارک وی همش خط ویژه بود!!!.... نیم ساعتم تو راه نبودم!.... 

خسته رسیدم خونه!.... خجالت میکشیدم از اینکه بهشون بگم خوب ندادم!.... 

 

ای خداااااا به خاطر بقیه هم شده من تهران قبول شم!!..... 

------------------------------------------------------------------------------------- 

 

 

نمایشگاه کتاب هم رفتم!.... روز ۳ نفر بودیم با هم رفتیم.... اونجا جدا شدیم.... من ۴تا کتاب دانشگاهی خریدم؛......  

 

کتاب های عمومی ای هم که خریدم: 

 

نون نوشتن دولت آبادی 

 

کیمیا خاتون سعیده قدس 

 

کافه پیانو فرهاد جعفری 

 

آهسته وحشی میشوم حسن بنی عامری 

 

تهران در بعد از ظهر مصطفی مستور 

 

نفس تنگ مهدی مرعشی 

 

 

با یه کتاب اموزش داشتان نویسی و نویسندگی و ...... 

 

یه کتاب تاریخی هم خریدم!... دیگه؟ همین! 

 

حدود ۲۰ کتاب برای گلی... 

 

۵تا دایره المعارف واسه محمد.... 

 

یه کتاب نجوم و فضا!!!...... 

 

 

خلاصه خیلی خوب بود!... فرصت کم بود..... نشد خیلی بگردم!..... و خیلی هم خودمو کنترل کردم!.. که دیگه نخرم!... همینا رو بخونم تا سال آینده!.... البته بقیه ی دوستان هم کتاب هایی خریدن که به موقع ترتیبشونو میدم..:دی 

یک نوکته!

ازمه!... این همه راه رفتیم همش مواظب پلیس راه بودیم که جلوش سرعت نریم!... به نظرتون کجا جریمه شدیم؟؟؟..... یه جایی که فکرشم نمیکردیم پلیس باشه!!!..... 

 

زیر پل عابر پیاده دانشگاه آزاد!!!..... فکرشم نمیکردیم اونجا پلیس باشه!!.... 

 

 

نمیدونم چرا اولین چیزی که به ذهنم رسید بنویسم این بود!...  

ولی جدی!....همشهریان عزیز..... دقت داشته باشید.... امروز آقا پلیسه که وقتی ما میخوابیم اون بیداره.... گفت تو این مسیر حداکثر سرعت ۹۵ کیلومتره!!... مواظب باشید.... دیگه دانشگاه خواستید برید با دوستاتون کورس نذارید!.. اینو گفتم واسه دانشجوهای دانشگاه جندی شاپور!....:دی... اخه بچه های دانشگاه آزاد همه آروم میرن!..:دی

اینو داشته باشید تا بیام....

مرسی... بخاطر کامنت های... از همتون ممنونم ... فردا کنکوره ۲مرحله صبح و عصر... برام دعا کنید..... 

روزمره

دیشب رفتیم باغ.... شب خوبی بود... خوش گذشت... نشستیم پیش خانم ها و حرفای خاله زنکی گوش دادیم!.... خانم ها اس ام اس های رو گوشیاشونو واسه هم میخوندن و میخندیدن و همشون واسه ما تکراری بود ولی به خنده های خانم ها میخندیدیم.... :دی

.

.

.

.

دیروز عصر...رفتیم دره رستوران.. ما تو ماشین نشسته بودیم.... بابا رفته بود غذا رو بگیره.... رو شیشه ی رستوران چند نوع غذا نوشته بودن.... بعدشم نوشته بود انواع خورشت ها.... گلی میگه... آجی.... بیا بریم این رستورانو ضایع کنیم!.... با تعجب نگاش کردم!... گفت بیا بریم بگیمش ما خورشت هویج میخوایم... آجی مطمئنم خورشت هویج نداره..:دی... من و مامانم کلی خندیدیم!... (آخه گلی از خورشت هویج بدش میاد)

.

.

.

.

وسایلمو تقریبا جمع و جور کردم!.... دیگه جدی جدی فردا میریم!..:دی

----------------------------------------

بچه های خوبی باشید... شیطونی نکنید.... همدیگه رو اذیت نکنید... با هم مهربون باشید... تا من برگردم.... مواظب خودتون باشید..... خیلی دلم براتون تنگ میشه.....

روزمره....

پنج شنبه شب نوشت: فردا نمیریم!!!!!!....... سفر یه روز به تعویق افتاد خوش بختانه!! 

 

--------------------------------------------------------------------------

 

تا یکی دو ساعت دیگه قراره بریم باغ!!.... با دوستای خانوادگیمون!.... خیلی معذب هستم!.... اصلا حسش نیست!... گرچه دفعه ی قبل که رفته بودیم(تقریبا ۳سال پیش).... کلی پسر و دختر تو یه رده ی سنی بودیم... و خیلی خوش گذشت.. ولی این سری.... اصلا حسش نیست!!!...... هر چی تلاش میکنم حسش نمیاد دیگه!.... 

 

 

 

 

هنوز وسایلمو جمع نکردم!....  الان یه ساک بزرگ آوردم!... ولی نمیدونم چی با خودم ببرم!...  

 

 

 

میدونید امسال سال چنده؟... سال ۸۹!... اصلا باورم نمیشه!... واسه سال ۸۸ کلی برنامه ریخته بودم و هیچکدوم عملی نشده!.... دیگه انگیزه ای نیست برای برنامه ریختن و حتی زندگی کردن!... 

 

 

وای ولی فکرشو کن!!!.....:دی... میخوایم بریم سینما!... پوپک و حج ماشالا..:دی... 

 

 

اوه اوه اوه...... چند روز پیش... دوستم میگه.... بچه ها گفتن ما میخوایم ۵ شنبه بمونیم تو خوابگاه و استراحت کنیم که واسه کنکور انرژی داشته باشیم.... حالا ببینیم کدومشون قبول میشه!!... من و دوستم که میخوایم بریم بیرون...:دی....  

 

 

کلی خرید دارم..... آخرین باری که رفتم خرید اصلا یادم نمیاد!....  فک کنم ۳ ساله کفش نخریدم!... ۱ ساله مانتو نخریدم.... ۲ساله روسری نخریدم... خیلیه هااااا!!!.... ولی... جدی میگم نخریدم!....بس که دختر قانعی هستم من..:دی... از شما چه پنهان... بازار طلا فروش ها هم شاید برم!.... نمایشگاه کتاب که دیگه... جای خود داره...... 

 

 

 

:دی.... میخوام با خودم چند تا جزوه هم ببرم!!!..... جدی میگم هاااااا....  

 

 

آفرین؟.... وقتی برگشتم کلی کامنت داشته باشم هااااا....... غصه میخورم اگه کامنت برام نذاشته باشید....  

 

------------------------------------- 

 

 

اینم یه پیش بینی کوچولو: 

 

روز کنکور: 

 

صبح... میرم سر جلسه.... یه دختر تهرانی با یه تیپ خفن کنارمه....  بهش میگم خوندی..:دی.. اگه گفت آره... میگمش آُفرین؟... جواب سوالا رو به منم بده.... اگه گفت نه... میگمش من خوندم خیالت تخت.. از رو من بزن قبول میشی..:دی ..... بعدش من همه رو نگاه میکنم... از هر کی خوشم اومد... بهش میگم امیدوارم قبول شی... دوست دارم تو همکلاسیم شی..:دی.... چقدر خوبه!.... همه یه رشته رو زدن!.... دورو بری ها...  چندین تاشون که بچه های دانشگاه خودمونن....  سر به سرشون میزاریم!.... دیگه؟... :دی....:دی.... (دوست دارم چند تا شکلک بزارم ولی واقعا وقتشو ندارم الان!!....)... اسم نمیارم!... یکی از دوستامون میاد... کلی آرایش کرده.... میگمش ازمه!.. چه بید... چه خبرته؟... هنوز که قبول نشدی که!!... یکی دیگه میاد.... شدیدا خوشتیپ کرده.... میگمش اوه.... این هنوز قبول نشده تیپ تهرانی زده...:دی... کاش پسر ها هم باشن!... و مثل اینجا نباشه!... مخملو ببینم!... حتما دیگه بزرگ شده..:دی.. جدی دلم براش تنگ شده!!... نازی!.... 

 

دیگه؟...  دیگه بعد کنکور... نصف بچه ها میگن ما عصر نمیایم امتحان بدیم...:دی... منم بهشون میخندم میگم بهتر!..... نیاید که خودم قبول شم!... بعد اونا هم سر رو کم کنی که شده همشون میان!... 

 

اینا رو نوشتم!.. هیجان زده شدم!... دوست دارم هر چه زودتر روز کنکور بیاد!!! 

 

------------------------------- 

 

 

 

ولی حالا یه چیزی!!.... 

 

من خیلی استرس دارم آقا!!... اصلا نمیدونم حوزه ی امتحانیم کجاس!... شهرستان خیلی خوبه!... کوچیکه راحته... همه ی خیابوناشو بلدیم... نه؟.... من عاشق دزفولم!... ولی حالا... من که تهرانو بلد نیستم!... حتما باید کسی منو برسونه!....  

 

-------------------------------------------------- 

 

 

گوشیم خراب شده!.... بعد از ۴ سال!!.... وقتی با کسی حرف میزنم هی خش خش میکنه!... بعد نه صدای من میره نه صدای اون میاد!.... بعد!.. روم نمیشه به بابام بگم....!!!.... خیلی کم رو هستم خب!... خلاصه دلم گوشی جدید میخواد!... ولی..... 

   

----------------------------------------------------------

 

آفرین؟.... برام دعا کنید قبول شم!!!.....  

 

جدا دلم بری وبلاگم تنگ میشه!...... خدا نگهدار!...