درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

من... ۲تا کابل یو اس بی دارم!.... یعنی داشتم!... گم شدن!.... چه معنی داره کابل یو اس بی گم شه؟... همیشه جلو چشمم بودن ها.... ۲هفتس تمام خونه رو گشتم... ندیدمشون!.... از اون جایی که شدیدا نیاز داشتم.... الان رفتم خریدم!.... ۴تا مغازه رفتم نداشتن... و همه میگفتن داشتیم تموم کردیم.....   

  

 

بعد دیگه دست اخر!!.... یه لوازم جانبی فروشی بزرگ مبایل هست تو طالقانی!... رفتم اونجا.... یه کابل یو اس بی که صادقانه روش نوشته نوکیا مید این چین!!!... خریدم ۲ تومن!.... به نظرم خیلی گرونه!!!.... رفتم صندوقشون!... هی گفتمش چه خبره!... خیلی گرونه!!...:دی..... گفت اینا ۲۵۰۰ بوده زدیمشون ۲تومن!... گفتم اصلا شما از کجا میدونید من چی خریدم!... آخه فقط یه فیش بهم داده بود خانمه!... گفت میدونم شارژریه!... :دی... گفتمش نه کابل یو اس بیه!.... گناه داشت آقا ریشوئه ضایع شد!... 

 

 

 

 

تازه همینجوری کابلو داده دستم!!.... یه نایلونی چیزی!!....  

 

 

امروز.... با بابام رفتیم یه جایی... از دره دارو خانه نجات رد شدیم!!.... یه آقایی نشسته بود... دعا نویسی میکرد!!.... خوب پول در میاورد هااااا..... میگم خوبه هاااا..... سرمایه هم نمیخواد... سودشم خالصه.... نونشم حلاله....  مردم با رضایت از دل و جان پولشونو میدن دست این یاروها!!!!...  ... چرا نمیان اینا رو جمع کنن!!... قبلنم یکی دیدم تو خیابون امام!!..... تازه اون دم و دستگاهی داشت!... این یکی نه!.. فقط یه کتاب داشت و یه پارچه ی سبز!

 

  

پشیمونم که آزادمو تهران زدم!.... سختمه برم تهران کنکور بدم!... خیلی سخته!.... ولی.... دلم واسه همکلاسیامون تنگ شده... خوبیش اینه که روز کنکور همه ی هم کلاسی ها میان..... فکر اینکه روزه کنکور همه رو میبینم ذوق زدم میکنه!!.... بعد اون ۴ ساعتی که بین کنکور صبح و عصر زمان میمونه.. احتمالا با همیم و ....

مرگ تدریجی یک رویا

من این روزا تو افسردگی حاد به سر میبرم.... خداییش بیکاری بد دردیه... من دیگه خسته شدم بس که نشستم نقشه کشیدم و برنامه ریختم و هیچ وقت بهشون عمل نکردم.... این چند سال اخیر... خیلی زود تر از چیزی که فکرشو میکردم گذشت.. بچه که بودم... همیشه فکر میکردم یه ادم 17 ساله 18 ساله... 20 ساله... چقدر بزرگه.. همیشه دوست داشتم 18 سالم شه!... حالا میبینم اصلا متوجه نشدم کی 23 ساله شدم!.... من هنوز هیچ کاری نکردم.. به هیچ جایی نرسیدم!...   

 

 

 

  دیروز... تو سایت ثبت نام آزمون استخدامی اموزش پرورش... وقتی دیدم لیسانس منو نمیخوان... حالم گرفته شد!... نه اینکه خیلی به شغل معلمی علاقه داشته باشم ها.... برعکس... اصلا حال و حوصله ی معلمی رو ندارم... ولی... بدم هم نمیومد!... که یه مدت یه جایی مشغول به کار شم!.... تو یه دبیرستان با دخترای شیطون!.. و خودم باهاشون شیطونی کنم!... چند روز قبلش هم... جایی آزمون استخدامی بود... ولی باز هم رشته ی من به هیچ کاری نمیاد...  

 

 

همه ی اینا رو بهش گفتم... به نظر شما چی جواب داد؟  

 

 

گفت... مشکل تو اینه که بی هدفی... بشین به زندگیت فکر کن... و یه هدفی واسه خودت تعیین کن که بعدا پشیمون شی... به اینم فک کن که آینده ای که همیشه از بچگیت بهش فکر میکردی الانه... پس منتظر چیزی نباش... و هدرش نده...

 

 

  

 

 

از یه جهت هایی هم راست میگفت ها... ولی.... 

 

منم... واسه خودم یه هدف هایی داشتم.... سیستم زندگیمو جوری چیده بودم که.... بهتره هیچی نگم!... فقط اینو بگم که از دست جبر روزگار... همه چی خراب شد.... و الان... اون راست میگه... من دارم بی انگیزه درس میخونم... فقط میخوام ارشد قبول شم... که پس فردا نگن... اون کور و کچل ها همشون فوق لیسانس دارن تو لیسانس... همین و دیگه هیچ انگیزه ای نیست....

روزمره

میرم تو اتاقش... میبینم تختش خالیه.... میرم تو اتاقم.... تا وارد میشم ملافه رو میکشه رو خودش.....  میبینم یه پتو پهن کرده رو زمین و روش خوابیده.... خندم میگیره.... میگم بد نگذره.... راحت باش... لازم نیست اجازه بگیری.... بی صدا میخنده.... زیر ملافه تکون میخوره.... میخندم.... میگم ببینمت؟.... بی صدا میخنده و بازم ملافه تکون میخوره... خودشو جمع و جور میکنه.... سعی میکنه وانمود کنه خوابه.... میگم ملافه رو بزن کنار میخوام ببینمت... هیچی نمیگه... آروم میرم جلو.... ملافه رو کنار میزنم... چشماش بستس و نیشش تا بنا گوش باز!.... همچنان چشماشو محکم بسته.... میگه برات نامه اومده رو تختته.... ملافه رو میکشم روش... میرم نامشو برمیدارم... نوشته اجی جان.. با اجازه من امشب در اتاقت میخوابم.... لطفا جواب نامه ام را بده.... بعد امضا کرده.... نوشته تو آسمون نوشته اجی... فرشته!!!... بلند میگم باشه ولی فقط امشب هاااااا... پر رو نشی.... ملافه رو میزنه کنار.... نگام میکنه میخنده.... میگه چشم!  

 

 

 

میرم براش چند خطی جواب نامه رو مینویسم.... از اتاق میرم بیرون... وقتی برمیگردم عمیق و راحت خوابیده!!..... میبوسمش... پتوشو میکشم روش.... صبح بیدار میشم.... میبینم امضا کرده نوشته خوانده شد!!!....

نایس!

نمیدونم چه رابطه ای بین اتاق من و آشپزخونه وجود داره!!.... حدود ۱۰ متر با هم فاصله دارن... اتاق های دیگه ای هم هست!!... ولی... هر چی تو آشپزخونه باشه... در حالی که هود روشنه....  بوش مستقیم میره تو اتاق من!!... تا جایی که دیشب از بودی بادمجون سرخ کرده خوابم نبرد!!.... و صبح هم از بوی لوبیا!!!.... 

 

  

فک کن!... ادم صبح با بوی سبزی سرخ کرده بیدار شه!!... یا پیاز.... به مامانم میگم مامان... ما اگه میخوایم ظهر گرسنه بمونیم کی رو باید ببینیم؟.... خب من چیکار کنم انقدر روی بو حساسم!!!....  مامان شاغل داشتن این دردسر ها رو داره دیگه!!... هر روز صبح زود باید غذا درست کنه که بره سرکار!!.....  

هفته معلم

هفته ی معلمو به همه ی معلم های عزیز تبریک میگیم... به خصوص خانم معلم عزیز خودمون.. مریم خانم...

.

.

.

میگم... معلم ها خیلی کارشون درسته!... البته نه همشون ها.... بیشترشون!.... از اون شغلهاست که از منزلت اجتماعی بالایی برخورداره.. ولی متاسفانه... حقوقش خیلی خیلی کمه... و اغلب معلم ها... واسه تامین زندگیشون... باید متوسل شن به شغل دوم و حتی سوم... 

 

 

من بعضی از معلم هامو خیلی اذیت کردم!!... سر کلاساشون اونقدر شیطونی کردم که!!... اشکشون درومده!!.... عذاب وجدان دارم!!.... چیکار کنم خب؟.... نوجوان بودم....  نادون بودم!!.... خدایا ببخش منو... در عوض الان خیلی آروم شدم!!.... باید پیداشون کنم ازشون معذرت خواهی کنم!!!....  

 

 

اینم یه خاطره از دوران دبیرستان: 

 

ادامه مطلب ...