درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

متفرقه

دختر ۵ ساله در حالی که نمکدان را در دست گرفته بود... رو به گلی کرد و گفت گلی اذیتم نکن وگرنه نمک میپاشم روت میندازمت تو قابلمه بپزی!!!.. و گلی در حالی که یک لیوان چای در مقابلش بود... شکردان را گرفت و  گفت: سارا حرف اضافه نزن وگرنه شکر میریزم روت میندازمت تو این چایی حل شی!... 

 

------------------------------------------------------------------- 

 

چند روز پیش خالم اینا خونمون بودن.... خالم بچشو تو اتاق من خابوند منم از فرصت بهره بردم!!.. و چند تا عکس ازش گرفتم!!! 

  

 

فعلا اینو داشته باشید....... 

 

تجربه ی جدید

....و پیش به سوی یک تجربه ی جدید...... 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

 بعدا نوشت: 

 

صبح بهش گفتم.... من میخوام رانندگی کنم... تو هم باید بخوابی و اصلا کاری به کار رانندگی من نداشته باشی... گفت باشه!... میخواستم... تخته گاز برم ببینم واقعا ماشین با سرعت۲۰۰  میره یا نه!!!.... خوب.... شروع کردم به حرکت.... دنده ۴... سرعت ۱۲۰... گفت ماشین دنده پنج هم داره!!.... روم نشد بهش بگم تا حالا دنده پنج نرفتم!!.... نمیدونستم دنده پنج کدوم وریه!.... بعد دیگه زدم دنده ۵.... حال داد... فقط دور موتور کم شد!.... شروع کردم به گاز دادن... خیلی حال داد.... تا ۱۴۰ رفتم.... نمیذاشت بیشتر برم!.... هی میگفت آروم.... ممکنه پلیس باشه جریممون کنه!... خلاصه نذاشت.... آرزو به دل موندم!!.... ولی بازم خیلی حال داد.. من عاشق سرعتم! 

 

 

 

برگشتنی.... خودش رانندگی کرد.... یه لحظه احساس کردم سرعتش معمولیه... ماشین خیلی نرم میرفت... نگاه کردم دیدم داره ۱۷۰ میره.... گفتمش عه.... خودت سرعت میری نمیذاری من برم!.... گفت تو وقتی رانندگی میکنی تو یه عالم دیگه ای!!... ولی من حواسم هست!!... گفتمش عه... تو از کجا میدونی من تو یه عالم دیگم!... خوب منم حواسم جمعه!!...  

 

 

 

 

همیشه جاده دزفول اهواز خستم میکنه... و برام طولانیه.. ولی این بار نفهمیدم کی گذشت!... خیلی خوب بود..... 

 

اینم از تجربه ی جدیدم!...  چند تا تکنیک رانندگی تو جاده هم بهم یاد داد....  کلی هم حرف زدیم... همین دیگه!!

روزمره

امروز... صبح یه سر رفتم دانشگاه... مدرکمو گرفتم... هیچ احساسی نسبت بهش ندارم!... زیرش نوشته این مدرک موقت است و فقط جهت ارائه برای استخدام و ادامه تحصیل در ایران میباشد!... برگشتنی یه راست رفتم مغازه... بابا تا دیدم خندید... گفت ها؟.... مدرکمو دادمش!.. کاملا براندازش کرد!... ولی... فک کنم حواسش به معدلم نبود.. اخه هیچی نگفت!...  

 

 

یه مدته همه بهم میگن خوابتو دیدیم آشفته بودی!!.... بعد من هیج احساسی نسبت به خواب هاشون ندارم!... امروز.. یه خانمی... تو مغازه!... فک کن!.... من فقط با این سلام علیک دارم!... تا دیدم گفت دیشب خوابتو دیدم!!... هی گریه میکردی!!.... ظهر هم یکی از دوستام گفت افروز زنگ زده حالتو از من پرسیده خوابتو دیده میخواسته ببینه زنده ای یا نه!!.. گفتمش زنده ای!! 

  

 

 

بعد حالا... جالبیه قضیه اینه که.... این سری که بابا میخواست بره تهران... هی گفتمش منم میخوام باهات بیام... میخوام تو جاده رانندگی کنم... اخه من تا حالا هیچ وقت تو جاده رانندگی نکردم!!.... بابا گفت نه!.. دفعه ی دیگه میبرمت!... حالا.... فردا میخواد بره اهواز!.... گفتمش بیام باهات من رانندگی کنم؟... گفت بیا!!!...:دی.. منم ذوق مرگ!!... گفتمش اوفی... تو ۴۵ دقیقه میرسونمت اهواز:دی...  

 

  

 

یه چیزی!.... یه مدته.. از خواب که بیدار میشم سر درد دارم!.... چند دقیقه بعد از اینکه بلند میشم سر دردم خوب میشه!... میگن این نشونه ی بدیه!... تومور و ..... :دی... میگم خدا... بزار ارشد قبول شم بعد منو ببر باشه؟..... آفرین؟...  

 

 

 

دیگه؟.... امروز... چراغ سبز بود... چند ثانیه مونده بود که چراغ قرمز شه... ولی من اصلا حواسم به روبرو و تایمر چراغ راهنما نبود.... بعد داشتم به یه چیزی تو ماشین ور میرفتم با سرعت مثلا ۲۰!!!!... حالادقیق یادم نیست!... حرص ماشینای پشت سری درومده بود!!!.... هر بوق میزدن!!....:دی  

 

 

 

دیگه؟... کلیپ تیتراژ برنامه هادی هدی رو دانلود کردم روزی هزار بار میبینمش:دی  

 

 

دیگه؟... ظهر دختر عمه ها اینجا بودن... خوش گذشت....  

   

 

امروز تو دانشگاه!.... یکی از دوستامو دیدم!... گفت ۳۱ واحد دارم این ترم!!... منم لبخند زدم!!!  

 

 

 

چند شب پیش... یکی از دوستام که دزفولی نیست.. زنگ زد... گفت الی.. دوست دارم باهات حرف بزنم ولی لطفا تو بهم زنگ بزن!!.... منم گفتم چشم!.... ساعت ۱۱:۳۰ بود!... من از خواب بیدار شده بودم!!... بهش زنگ زدم... چند دقیقه ای حرف زدیم... آخرش گفت... خوشحالم کردی دزفولی بازی درنیاوردی و زنگ زدی!!... منم هیچی نگفتم و حرفشو نشنیده گرفتم!... 

  

همین فعلا!!.....  

 

پ ن:

از همه ی دوستانی که همیشه خیلی لطف دارن و کامنت میزارن خیلی خیلی ممنونم!

عصر جمعه است

عصر جمعه است... پدر زود میاد خونه... تا میاد میگه حاضر شید بریم باغ... بچه ها خوشحال میشن... سریع آماده میشن... خانم خونه کمی کار داره... منتظرن تا کاراش تموم شه...  چند دقیقه بعد... بارون میاد... هوا خراب میشه... پدر میگه بیخیال نمیریم!.... حال بچه ها گرفته میشه!!... خانم خونه همچنان داره کار میکنه... پدر میره پای تلویزیون... بچه میره به مامانش غر میزنه... میگه حوصلم سر رفته... مادر میگه به من چی برو به بابات بگو... بچه همچنان غر میزنه... مادر سعی میکنه قانعش کنه... بچه کوتاه نمیاد... صدای رعد و برق تو خونه میپیچه... از سقف خونه آب چکه میکنه....  

 

 

عصر جمعه است... تلفن زنگ میخوره... اون ور خطی ها به این ور خطی ها اصرار میکنند که منتظرتونیم بیاید خونمون... این ور خطی ها پا میشن اماده میشن.... میرن خونشون... تا شب میشینن بازی میکنن... شام میخورن.. فوتبال میبینند.... بارون میاد... هر از گاهی میرن از تو پنجره بارونو تماشا میکنن... از پنجره که بیرونو نگاه کنند... باغو میبینن.... صدای بارون که میریزه رو درختا... و شاخ و برگو قلقلک میده... صدای خنده ی درخت ها شنیده میشه...   

 

 

 

عصر جمعه است.... یه خانواده سوار ماشینشون شدن... تو جاده... پدر خانواده سرعت میره... بچه ها عقب نشستن... از پنجره بیرونو نگاه میکنن... بارون میخوره رو شیشه ها... بیرون تار دیده میشه... هوای تو ماشین کمی گرمه... بارونه... نمیشه پنجره ها رو باز کرد... کولر ماشینو روشن میکنن.... هوای متبوعی تو ماشین در جریانه... دختر از پنجره بیرونو نگاه میکنه... زن و شوهری با پسر 10 سالشون سوار موتور هستن.. یه ساک بزرگ هم دست زنه است... هر سه شون خیسه خیسن... باد روسری زنه رو تکون میده.. چتری هاش ریخته بیرون... باد چتری هاشو برده رو هوا... زنه یه دمپایی نارنجی پاشه!.... مرده گاز  میده تا هرچی زود تر به یه سقف برسن... بارون تو صورتشون میخوره....  ولی تو صورت هیچ کدومشون نارضایتی نیست...  

 

 

عصر جمعه است.... ماشن با سرعت تو جاده در حرکته.... بارون شدید شده... ولوم ضبط ماشین تا آخر بلنده... بارون شدید تر میشه.... برف پاک کن های ماشین تند تر حرکت میکنند.... مرد سرعت میره... خواننده با تمام وجود داره میخونه.... بچه خوشحاله که داره میره بیرون...

روزمره

۲ هفته مونده به کنکور سراسری... همش مشغول کار بودم و الان ۲ هفته مونده به کنکور آزاد... همش مشغول کار و اینترنت و .... گشت و گذار و ..... این چیزا!.... پس فردا که نتیجه ها اومد و قبول نشدم!... مامانم میگه... کمی بیشتر پای کامپیوتر میشستی حتما قبول میشدی!!... و خودم میشینم حسرت این ساعت ها رو میخورم که داره از دستم میره... ولی.. نمیتونم!... واقعا خسته شدم دیگه!... از اخرین باری که درس خوندم چندین روز میگذره.... رفتم کنکور های سال قبلو با کلی زحمت گیر اوردم و دادم کپی کردن برام.... ولی هنوز حتی یه دونه سوالشو حل نکردم!.... این همه کتاب نوی ورق نخورده.... و یه ذهن خسته.... که دلش استراحت میخواد و هوای خنک و یه جای دنج و .... چای و گوش فیل و پفک موتوری و ۳ نفر ادم پایه....