درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

آینده معلوم نیست

دختره تند و تند رو تردمیل راه میرفت.... برخلاف همیشه هیچ موزیکی تو گوشش نبود... ولی صدایی نمیشنید....  راه میرفت.... نگاهش به روبرو بود ولی چیزی نمیدید.... صداهای زیادی تو سرش میپیچید.... صحنه های زیادی از جلوی چشمش میگذشت.... فکر میکرد و فکر میکرد... خاله نوبت منه... به اون بگو بیاد پایین.... دختر خانمتون چند سالشه؟.... دستگاه تلفن مورد نظر خاموش میباشد.... آجی در مورد کشتزارها تو اینترنت مطلب برام پیدا کردی؟.... حذفش کردم معرفی به استاد میگیرم.... به شما ربطی نداره.... دلم میخواد.... حالا میگی چیکار کنم.... حوصلم سر رفته... تلاش خودمو میکنم.... برای بار آخر.... الو.... منو ببخش... جادوگر شهر از... کیتی... آی جی سی تی... تکنیک ۱۲ شدم... 

 

راه میرفت... 

 

دختره میخواد آیندشو بسازه.......

روزمره!

الان با آبجی ها رفتیم بیرون...... رفتیم تو جاده سر دشت... ۳ تا تصادف شده بود!.... نوچ نوچ نوچ!... تصادف ها هم به این صورت بود که راننده ها یا از جاده زده بودن بیرون یا خورده بودن به جدول!... میگم ملت دلشون خوشه ها!... تو جاده یه عالمه خانواده که 4 نفری سوار موتور شده بودن.... یعنی پدر خانواده و مادر خانواده و 2 تا بچه!... بعد جای خودشون نبود هااا... یه سبد به چه بزرگی هم جلوی پدر خانواده رو موتور بود!... داشتن میرفتن پارک جنگلی.... بعد پارک زیر پل قدیم خلوت!.... خو برید اونجا مجبورید از شهر بزنید بیرون؟ اونم با موتور؟... جدا!... چرا اون پارکه بیشتر وقتا خلوته؟.... تازه داشتن بادبادک هم میفروختن اونجا!... امروزم که جشنواره ی بادبادک هاست تو پارک دولت!... 

  

 

صبح رفته بودم آزمون!.... خیلی بد دادم!.... خیلی سخت بود!... کنترل حتی 1 دونه هم نتونستم بزنم!.... اعصابم هم خراب بود!... 2 روزه ماشینم خرابه... هی میگمش بابا جون درستش کن خو!... دیشب گفت با ماشین من برو.... صبح پاشدم با ماشین بابا برم.... صندلیش عقب بود پام نمیرسید به کلاج.... همه هم خواب بودن کسی نبود کمکم کنه!.... زورم نمیرسید بیارمش جلوتر!... خیلی سفته صندلیش!... در نتیجه بیخیال شدم و با آژانس رفتم!... بعد من سر جلسم... بابام زنگ میزنه!... جواب نمیدم ولی میدونم میخواد بگه ماشینت درسته!... بعد دیگه هیچی دیگه.... آزمون که تموم شد... عمو اومد گفت بفرما برسونمت!... تشکر کردم از عمو!... گفتمش میخوام پیاده برم!.... الکی!... داشتم یخ میزدم!.... دیگه تا یه جاهایی پیاده اومدم بعدش یه تاکسی وایساد... سوار شدم!.... 

  

پیش میدان مثلث!... اونجا که میره منتظری... قبلا بلواری نبود!.... حالا بلوار زدن... این چه کاریه؟.... دیگه کسی نمیتونه وارد منتظری شه!.... باید بری بلوارو دور بزنی.... چه بی ربط!.... میخواستم بلوارو دور بزنم!.... خوب عرض خیابون کمه!.... خیابونم شلوغ!.... دورم 2 فرمونه شد!.... ملت تو خیابون اصلی منتظر مونده بودن تا من دور 2 فرمونه بزنم!.... خیلی زشت بود واقعا!.... من شرمنده شدم!.... ولی تقصیر من نبود هاااا.....!!!!!!ولی دوست دارم ببینم این بلوارو با چه برنامه ای زدن!!!!.... خیابون یه جوری شده!..... بعد جالب اینه که فک کنم رو لبه ی اون بلواره یه تابلوی گردش به چپ ممنوع بزنن!.... یعنی عملا هیچی دیگه!.... 

 

یه سری هم به علی کله زدیم..... ملت اهوازی بودن!... همه پلاکا 14 بودى!!!! 

 

بعد دیگه؟....  

 

اهان!... دیروز دوستای خواهر کوچیکه رو دعوت کرده بودیم..... فک کنید 20 تا دختر بچه.... همشونم شیطون!.... کشتنمون!... ولی کلی باهاشون بازی کردیم که بهشون خوش بگذره!.... همشون به گلی میگفتن خوش به حالت 2 تا خواهر داری همش باهات بازی میکنن!.... حالا فک میکنن ما تو خونه همش بازی میکنیم!.... هر کی مامانش میومد دنبالش... به مامانش میگفت نمیام میخوام هنوز بمونم!.... 

 

میگم!... جمعه ها صبح فشار آب خونه ی ما کمه!.... شما هم همینطور؟ 

 

بعد یه چیزی!.... امروز تو جاده!.... پامو تا اخر گذاشتم رو گاز ولی 130 تا بیشتر نمیرفت!.... بعضی ها که میگن 160 میرونیم.. باید چیکار کنیم که ماشین 160 بره؟.... این سوالو قطعا از بابام نمیپرسم چون الان میگه نبینم 160 بری!.... ولی خودش 160 میره...!!!!! 

 

خوب دیگه! بریم نهار بخوریم که بعد از نهار میخوایم بریم بیرون.... به بچه ها قول دادیم دفعه ی بعدی که میریم باغ ما هم بریم باهاشون خاک بازی!!!!.... اگه رفتیم از خاک بازیمون عکس میگیرم میزارم شما هم ببینید!.... آخه یاد گرفتم عکس آپلود کنم! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------ 

 

بعدا نوشت! 

امروز هیشکی پایه نیست که بیاد باهامون بیرون!.... همه سردشونه!.... میگن باغ سرده.... بهشون میگیم خوب میریم آتیشی روشن میکنیم... میشینیم دورش... شلغم میپزیم... خرما ارده میخوریم!... ولی هیشکی پایه نیست!.... خوب این چه زندگی ای یه؟!...

روزمره

خوب!.... چی میخواستم بنویسم؟.... آهان!... دفترچه آزاد خریدم امروز!... ۲۹ تومن!.... خیلی گرونه!.... چه خبرشونه...  بعد تازه معلوم نیست قبول میشم یا نه!.... میخوام مهندسی پزشکی علوم تحقیقات بزنم!... فقط ۱۵ نفر میخوان!... بعد همه ی دوستام هم میخوام همین رشته رو بزنن.... بعد فک کن... خیلی از برقی ها هم میخوان مهندسی پزشکی شرکت کنن!.... یعنی دیگه هیچی دیگه!.... دلمون به کنکور دانشگاه ازاد خوش بود!!!!!!.... 

 

اون موقع که میخواستم کنکور کارشناسی بدم... یه هفته مونده به کنکور سراسری... یه شب شام رفته بودیم بیرون... به بابام گفتم بابا! اگه دانشگاه آزاد قبول شم ازم راضی هستی!!!!... یادم نیست دقیقا چی گفت اون شب ولی.... یه چیزایی گفت که دیگه اصلا استرس کنکور نداشتم!... ولی الان!.... استرس کنکور ندارم ولی.... ارشد قبول شدن برام بی نهایت مهمه! 

  

----------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

اونقدر این روزا دغدغه های ذهنیم زیاده و ذهنم آشفتس که هرچی مینویسم آروم نمیشم! 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

دیروز..... یه خانمی که یه مدت پیشمون کار کرده بود اومده بود مغازه.... از مغازه زنگ زدن.... گفتن فلانی آمده دوست داره ببیندت اگه میتونی یه سر بیا مغازه.... آماده شدم رفتم.... خیلی وقت بود ندیده بودمش....  گفت چیکار میکنی!.... گفتمش هیچی درس میخونم!... گفت خوب دیگه چیکار میکنی؟.... گفتمش هیچی درس!... گفت چه فایده... حالا هی بشین بخون!.. آخرش چی؟ باید کهنه ی بچه بشوری!!!!........ از این حرف حالم به هم میخوره!....  و واسه طرز فکرش متاسفم! 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

خوب!.... امروز دوست جونیااااااااا اومده بودن خونمون.... صبح اومدن.... نشستیم یه کم حرف میزدیم یه کم کنترل میخوندیم.... روز خوبی بود.... کلی یاد ایام کردیم و خندیدیم..... به فاطی میگیم فاطی همش تقصیر تو بود که ما انقدر سر کلاسا میخندیدیم!..... فاطی زیر لب یه چیزایی میگفت بعد خودش میتونست خودشو کنترل کنه و آروم میخندید.... بعد من و عطی... تابلو.... بلند میخندیدیم.... بعد عطی هم خودشو کنترل میکرد و آروم میشد ولی من.... هر جلسه مجبور بودم از کلاس برم بیرون.... میرفتم بیرون یه عالمه میخندیدم... برمیگشتم تو کلاس بازم چشمم به چشمشون میوفتاد بازم........ بعد هر جلسه میگفتیم از جلسه دیگه پیش هم نشینیم!..... ولی..... 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

 

من مدتیه با گوگل ریدر آشنا شدم و ....... خیلی باحاله هااااا.... کلی تو وقت صرفه جویی میشه...  

 

همسایه ها!

مستانه جون تو یکی از پست های وبلاگش از کتاب همسایه ها نوشته بود... منم که اصولا بیکارم و اصلا  3 هفته دیگه کنکور ندارم!... کتابو دانلود کردم و خوندم... وقتی کتاب میخونم...  مثل اینه که دارم فیلم میبینم... کاملا صحنه ها رو تو ذهنم مجسم میکنم... بخصوص همچین کتابی که خیلی قشنگ و کامل صحنه ها و شخصیت ها و فکر شخصیت اصلی داستان رو توصیف میکنه!... این کتاب طوری بود که وقتی میخوندمش دقیقا حس شخصیت اصلی داستان رو درک میکردم...  من که خیلی خوشم اومد!

شما این کتاب رو خوندید؟

یه چیزی بگم؟

من فکر میکنم توانایی دارم همچین کتابهایی بنویسم!.... و فکر میکنم شدیدا به نویسندگی علاقه دارم!...

تنهایی و هزار تا دردسر!

الان تو یه وبلاگی یه مطلبی خوندم در مورد تنهایی نوشته بود.... حرفش واقعا حرف دل من و خیلی های دیگه هم بود..... ولی.... تنهایی واقعا حس بدیه... و تحمل کردنش گاهی واقعا سخت میشه... ولی.... ولی کاش.... و چرا.... چرا اینجا.... چرا اینجا تنها راه از تنهایی در آمدن را ازدواج میدانند؟...

چرا تا یکی از دختر پسرای فامیل ازدواج میکنه همه میگن روزی خودت کنا؟.... یعنی همشون از زندگی مشترکشون راضی اند؟.... و همشون احساس میکنند زندگی مشترک خیلی خوبه؟... 

 

شاید آدم از کسی خوشش بیاد و دوست داشته باشه باهاش رابطه داشته باشه ولی نمیخواد باهاش ازدواج کنه... ولی.... چرا نمیشه ادم با کسی رابطه داشته باشه و خانوادش در جریان باشند!...... حتما باید دختر پسرها با هم رابطه ی پنهانی داشته باشن؟... چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

  

پ ن: کاش.... همه با جنبه تر از این حرف ها بودند!.... اول از همه خودم!