درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

تفاوت سلیقه ها

وقتی تو یه خونه ای ادم های با سلیقه های متفاوت زندگی کنند..... زمانی که میخوان تلویزیون تماشا کنن... با هم مشکل پیدا میکنن..... نتیجه اش این میشه که... مجبور میشن یه تلویزیون دیگه بخرن...  و اگه جمعیت خونه زیاد باشه و دو تلویزیون کفاف پاسخ دهی به سلیقه های همه ی اعضای خانه رو نده.... نتیجه اش این میشه که میرن یه تلویزیون دیگه میخرن.... و نتیجه ی همه ی اینا این میشه که.... درست در زمانی که همه ی اعضای خانواده در منزل هستند و زمانی که باید وقتشونو با هم بگذرونن... هر کسی تو تلویزیون خودش مشغول تماشای برنامه ی مورد علاقه ی خودشه.... و این به نظر من خیلی بده.....

شخصیت و قیافه

نویسندگی دنیایی داره..... ممکنه نوشته ی یه نفرو بخونی و عاشقش بشی و دلت بخاد ببینیش... وقتی میبینیش باز هم حس کنی دوستش داری.... چون حالا دیگه شخصیتش و حرفاش برات مهمه نه شکل و قیافش..... چند تا از وبلاگ ها رو که میخونم.... خیلی خیلی دلم میخواد نویسنده هاشونو ببینم و باهاشون حرف بزنم..... تو ذهنم تجسمشون میکنم..... بعضی ها رو که تجسم کردم و بعد دیدمشون با چیزی که فکر میکردم خیلی خیلی متفاوت بودن..... ولی با این حال به دلم نشستن..... 

درد دل

نمیدونم تا کی میخوام به نوشتنم اینجا ادامه بدم.... نمیدونم چرا!!!... ولی....  از وقتی که شروع به نوشتن کردم هر اتفاق بدی که برام میوفته... اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که وبلاگمو حذف کنم!.... میام و صفحه ی وبلاگمو باز میکنم... میرم که رو حذف وبلاگ کلیک کنم.... ولی این کارو نمیکنم... بعد از چند روز.... خوشحال میشم از اینکه حذفش نکردم!... اخه مگه من به جز این وبلاگ کجا رو دارم که مال خوده خوده خودم باشه؟..... و توش راحت باشم و حرفامو بزنم؟

.

این جا شده خونه ی تنهایی ها.... خوشحالی ها.... و ناراحتی هام.... شده همدم من.... ولی.... شاید مجبور شم به زودی ترکش کنم!.....

مکالمات!

اولی: چته؟   

 

دومی:براش توضیح میده....(در حالی که دوباره به یاد مشکلش افتاده و چشماش پر اشک شده....)   

 

اولی: چه حرفا!!! یه آشنا دارم فردا بی نوبت میبرمت ام آر آی بگیر... مطمئنم سرت خورده جایی 

  

دومی: بازم ادامه میده و بقیشو میگه   

 

اولی: مامان بزرگم حالش بده بهش دارو میدن توهم میزنه چیزایی میبینه و میگه که... ولی یک صدم حرف های تو هم بیربط نیستن! بیکاری تو خونه فکر خرکی میکنی...   

 

دومی: خندش گرفته!.... اشکاشو پاک میکنه و لبخند میزنه... و هیچی نمیگه   

 

اولی: اگه راجع به خودت اینجوری فکر کنی... خیلی خیلی خیلی خر تشریف داری... و اگه انقدر خر باشی دیگه هیچی عذا بگیر بخاطر سم هات و دمبت   

 

دومی: باشه این کارو میکنم   

 

اولی: کدوم کار؟ ام آر آی؟  

 

 

دومی: نه عذا واسه سم و دم و شاخ هام... 

 

  

اولی: حا په فهمیدی چرت گفتی؟ خرا شاخ ندارن!! .....   

 

دومی!.... فهمیده چرت گفته دیگه هیچی نمیگه!!!....

برق شریف

چند روز پیش... رفته بودم پیش یه آقایی که کاملا منو میشناخت و از قبل بهم گفته بود نتیجه ی کنکورتو که گرفتی حتما بیا پیشم!.... از اونجایی که پرینتر نداشتیم!.... و حال نداشتم برم کارناممو پرینت بگیرم... رتبه و درصد و تراز هامو رو یه برگه نوشتم رفتم پیشش:دی!!!.... نشستیم حرف زدیم!.... بیسکوییت چایی خوردیم.... اون عموهه هی ارباب رجوع داشت.... رتبه و ترازامو دید..... کلی برام توضیح داد.... دست اخر... گفت پارسال یه آقایی بوده... دقیقا شرایط شما رو داشته.... الکترونیک شریف قبول شده..:دی.. گفت شمارشو بهت میدم باهاش تماس بگیر راهنماییت میکنه....

.

.

.

شماره رو گرفتم و برگشتم خونه.... زنگ زدم به پسره!!... پسری بود با صدای نازک... و لهجه ی شیرین دزفولی:دی.... گفت آقای فلانی در مورد شما با من صحبت کرده..... چند تا سوال ازش پرسیدم.... بعد اونم خیلی قشنگ برام توضیح داد.... راهنماییم کرد که چطور انتخاب رشته کنم.... هزار بار گفت حتما قبول میشی!!!.... بعدش از مشکلاتش هم برام گفت... و کلی راهنمایی هاییم کرد که وقتی قبول شدم چه کارهایی باید انجام بدم!!.....

.

.

.

ده دقیقه ای حرف زدم باهاش... بعد ازش پرسیدم که شما پارسال رتبتون چند بوده؟.... گفت 14!!!!!!........ یعنی اگه اون لحظه دستم به اونی که منو پیش این پسره فرستاده بود میرسید کله اش را کنده بودم!!!....

.

.

.

دیگه من هیچی نگفتم و هر چی پسره اصرار کرد و گفت رتبه ات چند شده هیچی نگفتم!... فقط موندم تو کف این که شرایط من و این پسره کجاش شبیه هم بود!!!.... 14 کجا و .....

.

.

.

بعد تازه پسره گفت کارشناسی کجا بودی؟.... گفتمش دزفول!... گفت جندی شاپور دیگه!!... بعد من با با شرمندگی گفتم نه!... آزاد!... یعنی این عموهه منو فرستاده بود پیش این پسره که فقط ضایع شم!.... ولی پسره خیلی خوب برخورد کرد و اصلا ضایعم نکرد!.... منم دیدم بچه ی خوبیه رتبمو بهش گفتم!... ولی خیلی خجالت کشیدم!.....