درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

عقل!

میگن تنها چیزی که عادلانه تقسیم میشه عقله....چون هیشکی نمیگه عقل من کمه....  ولی... کاش خدا به من عقل بیشتری میداد...اگه عقلم بیشتر از این بود...به جای اینکه این همه احساساتی باشم یه کم عاقلتر  می بودم.... 

 

 

ضربان قلب من تند میزنه...

امروز حدود ۶ ساعت از وقتمو صرف پروژم کردم... از اون موقع که ترم اولی بودم اسم پروژه که میومد هولی میگیرفتم(هیچ اصطلاحی بهتر از این پیدا نکردم)... و امروز به جایی رسیدم که بیشتر مطالب پروژمو جمع کردم... در مورد ۲تا چیز هنوز مطلب خوبی اونجور که دلم میخواد پیدا نکردم... یکی چراغای اتاق عمل که طول موجشون چطوریه که هم نورشون نباید گرم کنه فضا رو... و هم اینکه باید طوری باشن که سایه ایجاد نکنن!... حالا نمیدونم!... پزشک باید تنظیمشون کنه طوری که سایه اذیتش نکنه و بتونه پوزیشن بگیره... یا اینکه کلا ساختشون یه جوریه که سایه نمیندازن!!! 

 

الان که فکرشو میکنم.... اون روزی که مهندسه از تهران اومده بود... میتونستم این سوالامو ازش بپرسم!!!.. ولی تو اون لحظه این سوالا اصلا یادم نبودن!!! 

 

 

یکی از  استادامون  قراره ۳ شنبه بیاد دزفول... اگه بتونم پیداش کنم و وقت داشته باشه خیلی آدم با اطلاعاتیه! ...... فردا ۳ شنبه است!!!...  

 

خدا کنه فراموشم نشه!!!! 

 

پ.ن: خوابیده بودم... روح داشت از تنم جدا میشد... بعد یهو دوباره روح برگشت به تنم... بعد قلبم تند تند میزد... بعد هر کاریش میکردم آروم نمیشد... نم اچه مثل سیر و سرکه میجوشید و حس ششمم هی افکار منفی میریخت تو مغزم.... پاشدم...چراغ اتاقمو روشن کردم... و اومدم یه کم نوشتم... الان خوبم!!!!... ولی خواب از سرم پریده!!!

داستان!

روزی روزگاری در یک خانواده ای بچه ی کلاس سومی ای وجود داشت... پدر و مادر خانواده هر روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدند تا کنار هم صبحانه میل کنند و بچه را به مدرسه بفرستند... هر روز صبح موبایل پدر خانواده سر ساعت 6 زنگ میخورد و انها را بیدار میکرد... یک روز... مادر خانواده قبل از اینکه ساعت زنگ بخورد.. از خواب بیدار شد... به آشپزخانه رفت و کتری را روی اجاق گذاشت(زیرا آنها چایی ساز نداشتند)... احساس کرد هنوزچشمانش به خواب نیاز دارند... با اتاق خواب برگشت و دراز کشید.... با خودش گفت تا زمانی که ساعت زنگ بزند میخوابم و خوابید ولی خوابش عمیق نبود زیرا همش منتظر بود تا ساعت زنگ بخورد....

آن روز انها خواب ماندند و بچه شان دیر به مدرسه رفت زیرا

.

.

.

.

در ان زمانی که مادر خانواده در آشپزخانه بود... مبایل پدر خانواده ساعت 6 را اعلام کرد... پدر خانواده میخواست مادر خانواده را بیدار کند... متوجه شد مادر خانواده بیدار شده است... پدر خانواده ساعت را خاموش کرد و 2باره خوابید تا مادر خانواده بیاید و بیدارشان کند!.. ولی...

الان مامانم برامون تعریف کرد 

 که امروز صبح خواب موندن!... برام جالب بود گفتم بیام بنویسم.. برای شما هم جالبه آیا؟

روزمره

صبح!... کله ی سحر ساعت ۹ از خونه زدم بیرون... رفتم به سمت گنجویان... ببخشید بیمارستان الغدیر.... رفتم پیش مهندس... تا فرم ها رو برام امضا کنه... و نمرمو برام رد کنه... همه چی رو برام عالی زد و نمره رو بهم ۲۰ داد!... مثلا... کیفیت پیشنهاد های دانشجو عالی!.. اصلا مگه من پیشنهادی هم بهشون دادم آخه!... بعدشم واسم زد ۲۴۰ ساعت حضور مستمر و رضایت بخش داشته!.. در صورتی که فک کنم رو هم رفته ۲۰ ساعتم نرفته بودم!!!! 

 

بعد نامه ای نوشت و فرستادم مدیریت... مدیریت جلسه بود... گفت ساعت ۱۱ بیا نامه ی امضا شده رو تحویل بگیر!... گفتم حالا که تا ۱۱ بیکارم برم دانشگاه... رفتم پیش استادم... امروز خیلی مهربون شده بود... در مورد پروژم چند تا سوال ازش پرسیدم و... بعد یه عالمه براش حرف زدم... هی خندید!.... بعدشم کمی دوتایی هم به حال مملکت غصه خوردیم...   

 

 

 

۲باره برگشتم بیمارستان... رفتم اتاق ریاست.. گفت ایننهمه امضا شده رو ببر ماشین نویسی و دبیر خونه و .... رفتم تو امور اداری... اسباب کشی داشتن!... همشون مشغول بودن!!!!... بالاخره یکی پیدا شد تا به کار من رسیدگی کنه... ۲ساعت اونجا بودم تا نامه رو تایپ کردن... بعد ۲باره میگه ببرش رئیس امضاش کنه!.... میبرمش اتاق ریاست!... میگه نامه رو بزار برو... ظهر بیا ببرش!!!!!!! 

 

 

خو یعنی چی؟  

نه حالا خودمونیم خو یعنی چی؟ 

 

نه خو میخوام ببینم یعنی چی؟ 

 

یه نامه رو هی باید ببری اینور به اونور.... آخرش هم میگه برو بعدا بیا!!!!!! ... نه... خو یعنی ملت بیکارن هی از اینور به اونور برن؟ هااااا؟... دیگه بعد از این همه پیشرفت علم... کاری داره براشون که همه سیستماشونو به هم شبکه کنن و خودشون سیکل اداری رو طی کنن؟ دیگه همش ملتو اینور به اونور نفرستن؟...

هوا به این خوبی...  

 

حیف نباشه جمعه آدم از صبح تا ظهر تو خونه بمونه!...  

 

کاش پسر بودم و چند تا دوست پایه داشتم...

ولی حالا چی؟

دخترم..... 

 

 

----------------------------------------------------------- 

بعدا نوشت: 

با خانواده نهار رفتیم بیرون... هوا عالی بود... تو جاده ی خلوت تا تونستم گاز دادم... احساس پرواز بهم دست داده بود...