درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

همه ی بچه های کلاس به طرز عجیبی با هم دوست و یکدل شده بودن.... همه نزدیک هم نشسته بودن... طوری که ۲ردیف جلو خالی خالی بود.. علی جون اومد!... برگه ها دستش بود...  نامرد!... ۱ سوال ۳ قسمتی... از این چرت تر نمیتونست باشه!... فک کنم خودشم بلد نبود حل کنه این سوالو... یعنی این همه خوندیم... هیییچ فایده ای نداشت... امیدوارم برگمو صحیح نکنه چون آبروم پیشش میره!!!... هر لحظه سرمو بلند میکردم که یه نگاهی به برگه ی بغل دستی هام بندازم علی جون با لبخند نگام میکرد!!!.. منم با اعتماد به نفس و جدی سرمو مینداختم پایین... هیچ غلتی نشد بکنم!!... 

 

 

بعد کلاس تو سایت بودیم... فیس بوکمو باز کردم... دوستم رو خط بود... سلام داد... من جواب دادم ولی نوشت رو خط نیست!... منم صفحه فیس بوکمو بستم!... آیدیمو باز کردم... چراغ پسر خالم روشن بود... واسش نوشتم سلام حاج رضا.... بعد ۱۰ دقیقه ای حرف زدیم... دیدم گفت الییییییییی منو تو فیس بوک قال میذاری میری با رضا چت میکنی!!... فهمیدم که این آیدی اصلا آیدی رضا نیست!!.... یکی از دوستامه!!!.... به شدت ضایع شدم!...:دی 

 

 

-------------------- 

 

تو آکادمی موسیقی کیامهر شرکت کردم!!!!....:دی 

 

دیروز... به زهرا گفتم میخوام بخونم... بعد کلی خوندیم و خندیدیم... زهرا رفت بیرون از اتاق.... من هول هولکی یه چیزی خوندم و میل کردم واسه کیامهر!!!....:دی... ولی بعضی از شرکت کننده ها خیلی حرفه ای خوندن!!.... تو حموم رفتن صداشون اکو شه!!....:دی...

احساسات متفاوت

احساس هرگز نمی تونه دو طرفه باشه... آدم ها متفاوتند و احساساتشون متفاوت تر...  این خود ادم ها هستند که به خودشون تلقین میکنن که طرف مقابلشون همون احساسی را داره که خودشون دارند...

 

ادامه مطلب ...

روزمره

ظهر تو اتاقم نشسته بودم حس کردم صدای گریه میاد!!... رفتم میبینم مریمم داره گریه میکنه!!....  بهش میگم چیییی شده مریمی؟.... میگه فلشم گم شده الی!!... بهش میگم خب باشه حالا چرا گریه میکنی!.. بگرد تو وسایلته!... بعد کمکش میکنم کمی وسایلشو اینور اونور میکنیم... مبایلشو برمیداره زنگ میزنه به مامانش با گریه میگه مامی فلشم گم شده!!!!... بعد تلفنو قطع میکنه!... بهش میگم مریم آدمی که فلششو گم میکنه دیگه گریه براش بی فایده اس عزیزم... الان پنجره را باز میکنم از بالا خودتو پرت کن پایین!... نگام میکنه با تعجب!.. گریه اش تموم میشه!... بهش میگم ببین عزیزم... آروم بگرد... تو جامدادیت... کیف هات.. جیب مانتو و شلوارات... همون لحظه دست میکنه تو جیب مانتوش و فلششو میبینه!... خندش میگیره!.. بهش میگم دیوونه!! اول زنگ بزن به مامانت بگو پیداش کردم بعد بیا تو اتاقم میخوام کتکت بزنم بچه جون... 

 

بعد کمی نصیحتش میکنم!..

 

نسبت به مریم یه احساس مادرانه دارم!.. خیلیییی بچه س و خیلییی دختر خوبیه... من ۱۹ سالم بود انقدر بچه نبودم فک کنم!!!!....

ادامه مطلب ...

دبدار اول

هیچ وقت دوس نداشتم رابطه هام تو دنیای مجازی... به دنیای واقعی کشیده بشه.. طوری که این رابطه ها باعث شه تو نوشتن معذب شم!!... و نتونم چیزی که دلم میخوادو بنویسم... همیشه هم از اونایی که منو میشناسن و منو میخونن خواستم چیزایی که اینجا میخوننو بیرون به روم نیارن تا تو نوشتن راحت باشم... ولی... 

 

امروز با یکی از دوستان بلاگر قرار داشتم... دوستی که چند ماه تلفنی باهاش در ارتباط بودم.. و من عکسشو دیده بودم ولی اون منو ندیده بود.... اول فکر کردم بهتره قرارو کنسل کنم!... و بزارم این دوستی همچنان غیر حضوری باقی بمونه... ولی چون قول داده بودم... رفتم که ببینمش... 

 

 

 

ادامه مطلب ...