درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

صبح واسه اولین بار تو عمرم رفتم گوشت خریدم!... از قصابی سر ۴راه نزدیک خونمون!... رفتم تو... یه تیکه گوشت رو پیشخون مغازش بود... چند تا هم ببعی عریان تو یه سردخونه داشت!... آویزون!... به فروشنده گفتم یه کیلو گوشت واسه خورشت میخوام!.. گفت گوسفند یا گوساله... گفتم گوساله!... بعد همون گوشتو که رو پیشخون بود وزن کرد بهم داد!... اگه گوشت خر هم به جای گوساله میداد من نمیفهمیدم!!.... گوشتو آوردم خونه.... اولین بارم بودااااااا.... ولی خیلی حرفه ای تیکه اش کردم!... فقط آخراش انگشتمو ناجور بریدم... تمام کف آشپزخونه پر از خون شد!.... صحنه ی ناجوری بود!... فک کنم سر گوساله را که بریدن انقدر خون ازش نرفته که از انگشت من رفت!...

اون موقع که بچه بودم... وقتی مامان گوشت تیکه میکرد... بهش میگفتم من عمرن گوشت تیکه نمیکنم!... حالا.......... هیییییییی روزگار 

 

  

ادامه مطلب ...

روزمره

+خسته شدم از این سرماخوردگی و حساسیت لعنتی که نمیدونم چرا دست از سرم برنمیداره... در مقابل همه ی این قرص و آمپول های کوفتی داره مقاومت میکنه... دیروز ظهر تو خواب عمیق بودم یهو از خواب پاشدم... پشت سرهم عطسه... عطسه... عطسه... فکر کنم بیشتر از ۵۰ تا عطسه کردم... نفس نداشتم دیگه!!... با خودم گفتم دیگه این قرص ها هیچ فایده ای نداره... باید یه فکری کنم!... سرچ کنم و خودم دنبال یه راه حل جدید باشم!... 

 

(احتمالا دلیل این عطسه های من مثل خیلی اتفاقات فیزیولوژیک دیگه مثل رفلکس های خاصی که بعضی ها دارن و تو هیچ کتابی دلیلشون نوشته نشده باشه... مث آبریزش بینی و عطسه ی بعضیا یا خارش چشم موقع برداشتن ابرو!!!...) 

 

رفتم سراغ کتاب های فیزیولوژی!... 

(ایمپالس عطسه از طریق عصب ۵ ام به پیاز مغز میره و باعث بوجود اومدن عطسه میشه!!... فک کردم اگه عصب ۵ ام را از کار بندازم دیگه ممکنه عطسه نکنم و خلاص شم از شر این عطسه ها... ولی خب اونوقت یه عمل دیگه مختل میشه!!... بیخیالش شدم...) 

 

(موقع عطسه شراع الحنک به طرف پایین کشیده میشه بطوری که مقدار زیادی هوا به سرعت از طریق بینی عبور میکنه!.... و به این ترتیب به پاک کردن بینی  و اون مجاری و لوله ها و غیره از مواد خارجی کمک میکنه!!... بعد من نمیدونم تو این لوله ها و مجاری این بینی گنده ی من چی هست!!... که با ۵۰ تا عطسه بیرون نمیان اینا!!.... تا منو نکشن ول کن قضیه نیستن!!...) 

 

 

به اصرار هم اتاقی آماده شدیم بریم دکتر!... باز اسم دکتر که اومد!... حال من خوبه خوبه خوب شد!... نه اثری از سرما خوردگی بود نه عطسه... نه آبریزش بینی!... باهم تو خیابان قدم زدیم و لذت بردیم از هوای فوق العاده... و بوی باران... مطب دکتر تعطیل بود.... فهمیدیم که دلیل عطسه های من چیزی نبود جز نیاز به قدم زدن تو هوای بسیار عالی و لذت بردن از باد خنک بهاری... و تماشای درخت های خشک سر بلوار که حالا دیگه پر از جوانه و برگ های خوشرنگ هستند....

لحظه های ناب

یه لحظه نگاه به ساعتش کرد... به خودم اومدم و گفتم وااای ساعت چند شد؟... دیرم نشه!!.... 

تو اون چند دقیقه فارغ شده بودم از مکان و زمان!!.... 

این یعنی اوج لذت بردن از مصاحبت کسی که کنارته... اینکه تمام حواست مشغول اون باشه و  

اصلا نفهمی کجایی و....

!٬٫¤٪×،*)(

رتو شهر میگردوندمش... از اینور شهر به اونور شهر... گفت برو سمت میدون بار... فکر کردم میخواد از میدون خرید کنه(آخه سر راهمون هزار تا معازه ی پلاستیک فروشی بود)... ولی بعد دیدم نزدیک میدون پیش یه مغازه ی پلاستیک فروشی گفت بزن کنار... هرچی اصرار کردم که بزاره من برم کیسه زباله و فریزر بخرم قبول نکرد!... تو این مواقع دوست ندارم اصرار کنم میترسم ناراحت شه...  خودش پیاده شد... منم سریع پیاده شدم و دستشو گرفتم... رفتیم تو یه مغازه... خریدشو کرد... من خریدا رو گرفتم و برگشتیم... وقتی داشتیم برمیگشتیم یه لحظه گفت وایسا!... ترمز کردم... سرشو از پنجره بیرون برد و به پیرمردی که سوار دوچرخه بود سلام کرد... هر دوشون خیلی خوشحال شدن..... منم خوشحال از خوشحالی هر دوشون....  

ادامه مطلب ...

بی مرام ها

کلا کشته مرده ی اینم که بی برنامه بریم بیرون...:دی 

 

عصر باغ یکی از آشناها بودیم... موقع برگشت از میزبان تشکر کردیم که یهویی همه را دور هم جمع کرد... میزبان هم از همه تشکر کرد که پایه بودن و هیشکی ناز نکرد... 

بعدش دیدیم جو صمیمیه... باحاله تصمیم گرفتیم شام بخریم با خودمون ببریم یه جای دیگه دور هم باشیم... تو ۳ دقیقه این فکر به ذهنمون رسید و برنامه ریزیش انجام شد و حرکت.... نیم ساعت بعد اونجا بودیم... شام خوردیم... 

بعدش دیدیم جو صمیمیه... باحاله... تصمیم گرفتیم کله ی سحر صبحانه هم بیایم همونجا... 

 

داشتیم وسایلو جمع میکردیم دختر عمه زنگ زد گفت بیاید خونمون دور هم کمی بازی کنیم!!... همه در حالی که خسته بودیم و لالا داشتیم... و صبح زود باید بیدار میشدیم... رفتیم خونه دختر عمه!!!... 

 

 

اینا رو گفتم که بگم... این که خانوادتا پایه هستیم به کنار... من بیشتر از بقیه پایه هستم... ولی دیروز چند نفر ناجوانمردانه با هم بیرون رفتن بدون اینکه بهم بگن... یعنی هیییچکدومشون هیچی نگفتن... هیییشکی به یاد من نبوده....:((( من رسما ناراحتی خودمو اعلام میکنم... :(

جالبه... سیمین امروز تماس گرفته میگه ما بهت نگفتیم فکر کردیم تو دوست نداری باهامون بیای!!... بعد من نمیدونم چرا این فکرو کردن!!... هیچکدومشون از نزدیک منو ندیدن!!!.... :(