-
حس خوب...
پنجشنبه 3 دی 1388 07:55
چقدر احساس خوبیه که ادم بدونه کسایی هستن به فکرشن... مثلا دانشگاه نباشی... تو برد یه چیزی بزنن در مورد تغییر ساعت یکی از کلاسا... بعد تو مغازه نشسته باشی... یه احظه گوشیتو از تو جیبت در بیاری... ببینی 4 تا مسیج داری... بعد مسیجا رو بخونی ببینی 4 نفر برات مسیج زدن با یه مضمون: "الی ساعت کلاس تکنیک عوض شده... به...
-
کلاس و شب یلدا و...!
سهشنبه 1 دی 1388 00:36
وای خداااااااا امروز چه روز پر کاری بود..... از کجاش بگم؟ صبح؟..... طبق معمول 6 و نیم بیدار شدم... مامانم اینا رو بیدار کردم... بعد کانکت شدم... خداییش سرعت اینترنت صبح کله ی سحر حرف نداره... کلیک میکنی سایت باز میشه... بعد تو 10 دقیقه همه ی کاراتو انجام میدی... خلاصه... دی سی کردم... پاشدم که گلی رو برسونم مدرسه......
-
روزمره
یکشنبه 29 آذر 1388 19:30
بابا الی...... صبح بیدار شدم و مثل یه دختر خوب برنامه نوشتم واسه آز میکرو... شبیه سازی که جواب داد... نزدیک ظهر دختر عمه اومد... با جعبه ی شیرینی... امتحان رانندگی قبول شده بود... نهار اومده بود خونمون!... اون امتحان رانندگی قبول شد!... اون باید به ما نهار میداد!.. ما بهش نهار دادیم... بعد یه سر رفتم بانک... هر وقت...
-
سی دی فروش
شنبه 28 آذر 1388 17:43
گرمم شده! ۳ بار پشت سر هم از پله های خونه بالا و پایین رفتم چون هربار یه چیزی جا میذاشتم! رفتم سی دی فروش سر فلکه سی دی دیکشنری بخرم... تا گفتم دیکشنری گفت نداریم!.. اه... دوست دارم خفش کنم!... دفعه ی قبلم سی دی متلب میخواستم نداشت!... پس این چه سی دی فروشیه آخه؟... فقط بلده سی دی رایت کنه!... و بفروشه!... سی دی...
-
روزمره
جمعه 27 آذر 1388 19:58
امروز اولین نفر برگه ی امتحانمو تحویل دادم!... تمام طول امتحان داشتم به دوستم فکر میکردم که چرا نیومد امتحان بده... آخه ۵ شنبه به من و فاطی گفت فردا صبح اگه تونستید زود بیاید با هم رفع اشکال کنیم و ما هم گفتیم باشه... ولی دیشب بهش مسیج دادم و گفتم صبح مامانم اینا خونه نیستن من باید پیش گلی بمونم و جوابی ازش نیومد!......
-
شب امتحان!
جمعه 27 آذر 1388 01:19
داشتم درس میخوندم!... یهو ذهنم مشغول شد... امروز عصر داشتم میرفتم دانشگاه... خیلی وقت بود پیاده نرفته بودم 4راه!... از طالقانی تا 4راه که رفتم... خیلی چیزا عوض شده بود... سر میدون ساعت قبلنا یه مغازه زده بودن... اسنک و ذرت مکزیکی... و نوشیدنی های خارجکی... امروز رد شدم دیدم همون مغازه سیستمشو عوض کرده و کلاس کارش...
-
روزمره....
پنجشنبه 26 آذر 1388 09:27
ای خداااااا..... فردا امتحان تکنیک دارم!... هنوز اصلا نخوندم!... هیچی بلد نیستم... جلسه های اول که میرفتم سر کلاس تکنیک... همیشه جلو میشستم... همیشه هم کاملا درسو متوجه میشدم و اگه بغل دستیم متوجه نمیشد براش توضیح میدادم... و دیگه خیالم راحت بود... وقتی استاد یه فرمولی رو اثبات میکرد... کاملا درک میکردم که روابط از...
-
کمک کردن کار خوبیه؟
چهارشنبه 25 آذر 1388 10:42
بابام همیشه میگفت هروقت از کسی خوشت نمیاد یه کم پول بهش قرض بده... میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه و دیگه واسه خودت راحت باش چون نمی بینیش! یا خیلی کم می بینیش... یه خانومی بود... میومد ازفروشگاهمون خرید میکرد... تو دانشگامون بود... تو دانشگاه معمولا میدیدمش... اوایل فقط واسه خودش خرید میکرد... کم کم واسه خواهر و زنداداش...
-
یه روز خوش...
سهشنبه 24 آذر 1388 17:46
فکر کن... صبح کله ی سحر بیدار میشی... مامانو بیدار میکنی تا گلی رو بیدار کنه و آمادش کنه... بعد خودت میری دوباره میخوابی... بعد 2باره بیدار میشی که گلی رو برسونی مدرسه... با چی؟.. با ماشین سفت بابا!... فرمونش خیلی سفته!... روغن هیدرولیک خالی کرده!... میری سوار ماشین شی... میبینی رو تمام شیشه ها شبنم نشسته... لنگ...
-
روزمره...
دوشنبه 23 آذر 1388 23:57
امشب پر از احساسات جدیدم!... توانایی دارم تا صبح بیدار بمونم و بنویسم... اول تا یادم نرفته... امروز عصر با خواهرم رفتیم سی دی فروشی سر فلکه... فیلم ا م ش ب ش ب م ه ت ا ب ه رو خریدیم... و الان نشستیم دیدیمش... اول فیلم... اون نقش اصلیه فیلم داشت حرف میزد... گفت: "مهم نیست آدم خوشکل و خوشتیپ باشه یا نباشه... مهم...
-
روزمره
یکشنبه 22 آذر 1388 23:51
امروز.... صبح که حسابی مغازه گیر افتادم و تا ظهر اونجا بودم!... ظهر هم با سرعت نور نهار خوردم و رفتم دانشگاه... ولی یه کم زود رسیدم!... هنوز سکشن قبل تموم نشده بود!... منم تو دانشگاه راه میرفتم... رفتم سلف خواهران... وارد سلف که شدم... اونقدر هوا دم بود! که شیشه ی عینکم بخار گرفت... زود برگشتم... رفتم سمت کلاس.. کلاس...
-
آقای حافظ
شنبه 21 آذر 1388 23:06
چه جالب! الان... منتظرم تا مهمونمون بیاد... خواهرم امروز به عمم که از تهران اومده اصراااااار کرده که باید شب بیای خونه ی ما بخوابی... هنوز عمه نیومده خواهرم خوابیده!... حالا واسه چی خواهرم انقدر اصرار کرده عمه شب بیاد خونه ی ما بخوابه؟... واسه اینکه فردا بره به زهرا پز بده بگه دلت آااااااااااب... دیشب عمه خونه ی ما...
-
منتظر بودن...
جمعه 20 آذر 1388 15:13
وقتی منتظری...... مثکه ساعت ها زورشون میاد تکون بخورن! پس هیچ وقت منتظر نباش... چون اتفاق ها دقیقا وقتی میوفتن که انتظارشونو نمیکشیم.... از صبح منتظر یه چیزیم!... تا الان که اتفاق نیوفتاده.... کلافه شدم بس که منتظر شدم... الان به ذهنم رسید که دیگه منتظر نباشم... بلند شم... یه چای واسه خودم بریزم... بشینم تیوی ببینم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 آذر 1388 13:55
الی همچنان درس نخوان است!... خیلی وقته درس نخوندم... خیلی عذاب وجدان دارم... تمام روز الکی تو خونه میگردم!... یا میرم مغازه!... تو مغازه نشسته بودم... یه آقایی با خانومش اومدن... قیافه ی آقاهه خیلی آشنا بود!... یه کم که به ذهنم فشار آوردم... متوجه شدم تو انتشارات دانشگاه کار میکنه و هر وقت جزوه میبریم کپی کنیم... دیر...
-
فراموشی!
چهارشنبه 18 آذر 1388 17:01
دیشب از یه نفر برخورد خیلی خوبی دیدم.... یه کاری کرد که فکرشم نمیکردم... چقدر بخشیدن دیگران کار خوبیه... کاش همه ی آدما بتونن ببخشن... (اینو اینجا مینویسم که همیشه یادم بمونه) یکی از ویژگی های خوبی که تو وجود آدما هست اینه که میتونن هر چیزی رو فراموش کنن... فراموش کردن اولش ممکنه سخت باشه... ولی غیر ممکن نیست... مثلا...
-
دانشحویانه
دوشنبه 16 آذر 1388 09:17
به به ... به به... دانشجو های عزیز روزتون مبارک!..... واسه روز دانشجو کسی به شما هدیه ای میده آیا؟... دختر عمم تازه عقد کرده... واسه روز دانشجو مادر شوهرش به سکه داده!... چه جالب! دیشب به گلی میگیم گلی فردا روز دانشجوئه... آروم میره به بابا مبگه بابااا چی میخوای بدی به آجیا... بابا میگه واسه چی؟... گلی میگه فردا روز...
-
اشباع!
یکشنبه 15 آذر 1388 16:51
2ساله که لباس زمستونه نخریدم!... مامانم میگه اگه همه ی مردم مثل ما باشن و لباس زمستونه نخرن... باید زمستونا در مغازه رو ببندیم و به خواب زمستونی بریم!!!... واقعا خواب زمستونی میچسبه هااااا... خوش به حال خرس ها! امسال هم پلیور های خوشکلی آوردیم... ولی احتیاج ندارم! همونایی که دارم همه خوبه! قبلناااا .... وقتی قرار بود...
-
شهیونانه!
شنبه 14 آذر 1388 11:30
اولین بار که رفتیم دیونی... به سختی ماشینا رو تا یه جایی بردیم و بقیش پیاده... بعد حدود 40 نفر بودیم.. همه با هم از کوه بالا رفتیم... بعضی جاهاش واقعا سخت بود.. دست همو میگرفتیم و ... بالا که رسیدیم... پشت کوه یه دشت سبز بود... هنوز تو عمرم هیچ جا به قشنگی اونجا ندیدم... یه جای بکر و دست نخورده و ... همه چی طبیعی......
-
روزمره
پنجشنبه 12 آذر 1388 19:36
الی آزمونشو خراب کرده! خوب نخونده بودم! انتظار بیشتر از این نداشتم!... طرفای ظهر بود... عمو تل زد(تماس گرفت) گفت بیا مغازه من برم دنبال بچه ها... رفتم مغازه... نشسته بودم و بیرونو(بیرون را) نگاه میکردم... تنها چیز قابل توجه این بود که یه خانوم خیلی جوون با چادر مشکی و روسری رنگاوارنگ... بچه اش(درسته؟) رو بغل کرده بود...
-
روزمره
پنجشنبه 12 آذر 1388 08:23
دیروز داشتم تبدیل لاپلاس میخوندم... به دوستم مسیج دادم: من: "من کاملا متعجب موندم فلانی که انقدر میخونه چرا نتیجه نمیگیره و آزموناشو در سطح ماها میده که نمیخونیم!... به نظر تو امسال کی سراسری قبول میشه؟" دوستم: "شاید فقط در قرن چهارم قبول شه(در قرن چهارم یکی از پسرای زرنگ کلاسمون بود)..." راست...
-
روزمره
چهارشنبه 11 آذر 1388 10:54
میدونید دیشب چه ساعتی خوابیدم؟... فک کنم 9 بود! خیلی زوده نه؟... خوب خوابم میومد! مگه چیه!... دیروز عصر یه سر رفتم مغازه... خیلی خوب بود... کلی کار ریخته اونجا! خیلی دوست دارم برم کمکشون کنم... یه روزه همه کارا رو انجام میدم! شاید جمعه که مغازه تعطیله یه سر برم تمیز کاری کنم و سر و سامونی به انبار بدم و ... دیروز...
-
روزمره
سهشنبه 10 آذر 1388 15:46
طرفای ظهر یه سر رفتم مغازه... اونور خیابون دعوا شده بود... بزن بزن... مردم جمع شده بودن... بعدا فهمیدیم آقای پتو فروش 3تا پتو به یه نفر داده و حالا میخواسته به زور پولشو ازش بگیره که بازم ناموفق بوده و کار به بزن بزن کشیده شده! مغازه که رفتم عمو داشت جنس باز میکرد... منم یه فاکتور دستم گرفتم و رفتم پایین روسری ها رو...
-
کمک
سهشنبه 10 آذر 1388 10:57
میخوام به جای این چند نقطه علامت تعجب یه اسم واسه وبلاگم انتخاب کنم... نظر شما چیه؟ کسی هست کمکم کنه؟
-
متاسفم
دوشنبه 9 آذر 1388 14:36
مسخره ترین کار ممکن این بود که ۱۴ آذر رو تعطیل کنن! من واقعا نمیدونم کی این تصمیمات رو میگیره!... واقعا متاسفم برای طرز فکرش!
-
روزمره
یکشنبه 8 آذر 1388 22:27
عصر بعد از پا تختی... همه ساکامونو جمع کردیم تا بریم خونه عمه... داشتیم سوار ماشینا میشدیم که یادم اومد یه پلاستیک از وسایلم جا مونده!وسایلو دادم به مامانم و بدو بدو رفتم بالا... سوار آسانسور شدم... طبقه 5 رو زدم... داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم و .... یهو آسانسور تو طبقه اول موند!... یه پسر جوون بود و یه آدم پیر...
-
شهر من...
یکشنبه 8 آذر 1388 11:48
وقتی رسیدم خونه...... زنگ درو زدم... بابام اومد پایین... روبوسی و ... وسایلمونو بردیم بالا... نشستم پاهامو دراز کردم و گفتم آخیش! چقدر آدم تو خونه ی خودش راحته... تو شهر خودش راحته... تهران و شلوغیش ادمو کلافه میکنه... هر جا بخوای بری باید کلی تو ترافیک باشی! خیابون ولیعصر یک طرفه شده و ... دردسر ما زیاااااد!... تهران...
-
تولدانه
یکشنبه 8 آذر 1388 10:11
جمعه شب تولد سارینا بود.... همه هنوز تو جو عروسی بودن... بعد از شام... شروع کردن به رقصیدن... چراغا رو خاموش کردن و با چراغ قوه رقص نور و ........ کلی خنده دار بودیم! بعدشم نگار شروع کرد و ادای رقص همه رو در میاورد... جلوی خودت ادای خودتو در میاورد... همه ریسه رفته بودن از خنده... آخرسر شوهر عمم اومد ادای خود نگارو...
-
عروسیانه
یکشنبه 8 آذر 1388 09:38
صبح روز عروسی... صبح تقریبا زود بیدار شدیم... خونه ی عمه بودیم... مامانم اینا و بقیه همون موقع رسیده بودن تهران و یه راست رفته بودن خونه دایی... از صبح کله ی سحر تل میزدن میگفتن کجایید؟ زود بیاید... تا صبحانه خوردیم و دوش گرفتیم و سشوار کشیدیم و .... تقریبا ظهر شده بود دیگه... من و آبجی آماده شدیم و با عمه رفتیم خونه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذر 1388 21:02
سلااااااام رسیدنم بخیر! نیم ساعته رسیدم فردا آپ میکنم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آذر 1388 18:22
کلاس زبان تخصصی! استاد وارد کلاس میشه... میگه کی آمادس و میخواد بخونه!... نگاش میکنم و لبخند میزنما اخه من فقط این قسمتو آمادم... و با اینکه نخوندم بلدم ترجمه کنم ولی تمرینا رو اصلا!... گرامر بلد نیستم!... استاد نگام میکنه دستمو بالا میبرم میگم من آمادم!... ولی استاد به پسری که پشت سرم نشسته میگه تو بخون!.. پسره...