-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 بهمن 1388 18:19
دارم وب گردی میکنم.... گلی داره میاد طرفم!.... نگاش میکنم.... اشکای مرواریدی ناز از چشماش میریزه پایین... مظلومانه نگام میکنه.... و گریه میکنه.... بهش میگم گلی چی شده؟... چرا داری گریه میکنی؟.... شدیدتر گریه میکنه و خودشو میندازه تو بغلم.... میگم گلی چرا گزیه میکنی عزیزم؟.... میگه آجی یعنی تو واقعا میخوای تهران قبول...
-
مرگ!
جمعه 2 بهمن 1388 19:00
همشهریان گرامی! امروز هوا خیلی خوب بود هاااااااا.... دل غیر همشهری ها هم بسوزه! (این متن خیلی طولانیه!.... اگه وقت ندارید نخونیدش ولی من از مرور لحظه هام لذت میبرم و اینا رو واسه دل خودم مینویسم!.... پس دوستانی که اذیت میشن.... یه وقت به زحمت نیوفتن) ظهر باغ بودیم... موقع نهار.... عمه بزرگه پلو یونانی درست کرده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 بهمن 1388 18:23
من: فاطمه من شبا خیلی زود میخوابم... مثل مرغ ها زود میخوابم! فاطمه: مرغ من ساعت ۱۲ نصف شب میخوابه! --------------------------------------------------------------------------------- حالا چیکار کنم خوب؟.... ساعت به ۹ نرسیده چشمام سنگین میشه!... پلکام میوفته پایین!... احساس میکنم شدیدا خوابم میاد... بعد با خودم میگم الی...
-
نوجوانی!
پنجشنبه 1 بهمن 1388 08:28
هیچ وقت از زبان پدربزرگ یا مادر بزرگ یا عمه ی بزرگ پدرم یا پدر بزرگ مادرم نشنیدم که بگویند اعصابم خراب شد یا اعصابمو داغون کردی یا اعصاب ندارم!... پس این واژه بیشتر از ۳۰ سال عمر ندارد! در دفتر خاطرات نوجوانی ام.... جایی نوشته ام: (اصطلاح جدید: واسه هم لاو میترکونن)... پس این اصطلاح حدود ۹ سال عمر دارد!.... اون موقع...
-
من چرا لهجه دارم خو!
سهشنبه 29 دی 1388 12:16
از دوستان خبر رسید که نمره های آز میکر اعلام شده... با عجله خودمو به اینترنت رسوندم و .... فایلم باز نمیشد!... سوار رخش شدم و پیتکو پیتکو خودمو به آموزش دانشگاه رسوندم.... فایلمو باز کرد و گفت!.... آزمیکرو 15 شدی!... خو من این همه زحمت کشیدم عرق جبین ریختم... فکرمو به کار انداختم برنامه نوشتم... بعد تو آزمایشگاه مدار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 دی 1388 08:00
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . کاش پریشب یه زلزله ی 9 ریششتری میومد تا......... دلم آرامش میخواد یه آرامش ابدی...................
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 دی 1388 19:24
نتونستم حرفامو بزنم! کلا یه مدتی اینجوری شدم!....... تو پست بعدی مفصل تر مینویسم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 دی 1388 15:42
امروز امتحان زبان داشتم!... نخونده رفتم سر جلسه!... یعنی رو هم رفته ۲ ساعت نخونده بودم!... ولی سوالا رو که دیدم کلی پشیمون شدم!... اخه هرکی یه کم خونده بود ۲۰ میشد!... البته یه ریدینگی داده بود ۱۱ کلمه جاخالی داشت!... درمورد معده بود!... و برداشت سیگنالهل از ماهیچه ی معده بهش میگن الکتروگاستروگرام!(حالا هی بگید وبلاگت...
-
زلزله!
یکشنبه 27 دی 1388 08:21
نه مثکه جدی جدی.... زلزله بوده دیشب!.... من خواب بودم!... دیشب از ساعت ۹ رفتم بخوابم!... خو چیکار کنم!!! زود خوابم میگیره!... در عوض صبح واسه نماز خودکار بیدارم!... بعدشم دیگه نمیخوابم!... داشتم خواب میدیدم!... نمیدونم چه خوابی... یه لحظه احساس کردم یکی تو اتاقمه داره تختمو تکون میده!... صدای جیر جیر تختم بلند شده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 دی 1388 17:35
یه چیزی بگم؟ تو بیمارستان تو بخش های ویژه یه اتاقک هایی هست که توش طبقه بندی کوچیکه و رو هر طبقه اسم دارویی که اون تو هستو نوشته!... چند باری که رفتم اونجا... همش چشمم دنبال اسم قرص ها بوده!... که ببینم توشون قرص سیانول هست یا نه!... ندیدم!... از اون قرصایی که هرکی بخوره در عرض چند ثانیه میمیره! ! ! ! ! !
-
خواب!
شنبه 26 دی 1388 13:15
چند شبه همش شبا خواب بد میبینم!.... و وقتی بیدار میشم میگم آخیییش همش خواب بود!... دیدید گاهی وقتا تو فیلما... واسه یه نفر یه اتفاق خیلی خوبی میوفته؟... بعد طرف باورش نمیشه و میگه باورم نمیشه حتما دارم خواب میبینم!... واسه من تاحالا اصلا همچین اتفاقی نیوفتاده که از خوشحالی احساس کنم دارم خواب میبینم! فقط گاهی وقتا...
-
شب نوشت!
پنجشنبه 24 دی 1388 23:37
چشمام باز نمیشه!... این آپ رو دارم چشم بسته مینویسم... منتظرم آخه.. اگه الان برم بخوابم راحت نمیخوابم چون همش منتظرم!... میگم!... از چی بگم حالا؟ هان!... فهمیدم.... از عمو براتون میگم!... امروز که رفتم آزمون... اونجا همه بی ادب هستند... هیشکی سلام بلد نیست... بعد من تا وارد میشم هی به همه سلام میکنم... همیشه صندلی من...
-
انگیزه
پنجشنبه 24 دی 1388 10:41
میگم!.... حدود یه ماهه یکی از دوستای نزدیکمو ندیدم!....خو چیکار کنم!.. اونا تو یه شهر دیگه زندگی میکنن ما تو یه شهر دیگه... بالاخره راه دوره دیگه... او و و و و .....و و و و ه ه ه ه... ما دزفول زندگی میکنیم اونا اندیمشک!.... خیلیه هاااا نه؟ دیروز زنگ زده میگه ها الی چطوری؟... په اچه صدات گرفته؟... سرما خوردی؟... میگمش...
-
مدارا!
چهارشنبه 23 دی 1388 22:05
بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خستم اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خستم بیا از درد حکایت کن که من محتاج این هستم اگر از زخم دل پرسی بدان مرحم بران بستم برو راه...
-
مسکن!
چهارشنبه 23 دی 1388 19:21
وااااااااااای سرم درد میکنه! ۳ روزه که روزی شاید ۱۵ ساعت پای سیستم نشستم!... هرچی مطلب جمع میکنم بازم میبینم در مورد بعضی از مطالب هیچی ندارم!... چه شری شده این پروژه.... درس و مشق که هیچی دیگه... حالا فک کن... از صبح تا شب دارم واسه پروژم مطلب جمع میکنم و ترجمه میکنم... بعد... یه لحظه یادم میاد که الان تو فرجه ی...
-
خاله شادونه
سهشنبه 22 دی 1388 23:40
فضا: برنامه ی زنده ی تلویزیونی... شبکه ی ۲... خاله شادونه... یه تماس تلفنی برقرار میشه.. یه بچه ای پشت خطه: بچه: سلام خاله شادونه... من خیلی دوستت دارم خاله شادونه: سلام عزیز دل خاله منم خیلی دوستت دارم بعد خاله و بچه یه مقداری حرف میزنن و میخوان خدافظی کنن بچه: راستی خاله شادونه من یه پسر دایی دارم اونم خیلی دوستت...
-
عقل!
سهشنبه 22 دی 1388 17:47
میگن تنها چیزی که عادلانه تقسیم میشه عقله....چون هیشکی نمیگه عقل من کمه.... ولی... کاش خدا به من عقل بیشتری میداد...اگه عقلم بیشتر از این بود...به جای اینکه این همه احساساتی باشم یه کم عاقلتر می بودم....
-
ضربان قلب من تند میزنه...
دوشنبه 21 دی 1388 22:45
امروز حدود ۶ ساعت از وقتمو صرف پروژم کردم... از اون موقع که ترم اولی بودم اسم پروژه که میومد هولی میگیرفتم(هیچ اصطلاحی بهتر از این پیدا نکردم)... و امروز به جایی رسیدم که بیشتر مطالب پروژمو جمع کردم... در مورد ۲تا چیز هنوز مطلب خوبی اونجور که دلم میخواد پیدا نکردم... یکی چراغای اتاق عمل که طول موجشون چطوریه که هم...
-
داستان!
یکشنبه 20 دی 1388 22:43
روزی روزگاری در یک خانواده ای بچه ی کلاس سومی ای وجود داشت... پدر و مادر خانواده هر روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدند تا کنار هم صبحانه میل کنند و بچه را به مدرسه بفرستند... هر روز صبح موبایل پدر خانواده سر ساعت 6 زنگ میخورد و انها را بیدار میکرد... یک روز... مادر خانواده قبل از اینکه ساعت زنگ بخورد.. از خواب بیدار...
-
روزمره
یکشنبه 20 دی 1388 12:21
صبح!... کله ی سحر ساعت ۹ از خونه زدم بیرون... رفتم به سمت گنجویان... ببخشید بیمارستان الغدیر.... رفتم پیش مهندس... تا فرم ها رو برام امضا کنه... و نمرمو برام رد کنه... همه چی رو برام عالی زد و نمره رو بهم ۲۰ داد!... مثلا... کیفیت پیشنهاد های دانشجو عالی!.. اصلا مگه من پیشنهادی هم بهشون دادم آخه!... بعدشم واسم زد ۲۴۰...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 دی 1388 11:41
هوا به این خوبی... حیف نباشه جمعه آدم از صبح تا ظهر تو خونه بمونه!... کاش پسر بودم و چند تا دوست پایه داشتم... ولی حالا چی؟ دخترم..... ----------------------------------------------------------- بعدا نوشت: با خانواده نهار رفتیم بیرون... هوا عالی بود... تو جاده ی خلوت تا تونستم گاز دادم... احساس پرواز بهم دست داده...
-
تورم! کنکور! روزمره! دمپایی کهنه! نون خشکی!...
پنجشنبه 17 دی 1388 11:28
این روزا هرکیو میبینم ازش میپرسم به نظرت من ارشد قبول میشم؟ --------------------------------------------------------------------------------------- جمعه رفتم رو تختی هامون دادم خشکشویی... برامون بشوره ۳تا رو تختی پشم شیشه!... به نظرتون چقدر شد پولشون؟...
-
لنز....
چهارشنبه 16 دی 1388 07:45
خوب شما باشی دلخور نمیشی؟ من که خیلی ناراحتم!... تو آبان رفتم پیش بینایی سنج معروف شهر... که برام لنز تجویز کنه.. . بینایی سنج گفت یه جفت لنز یک ساله برات سفارش میدم... بهش گفته بودم من این لنزو واسه فلان تاریخ احتیاج دارم لطف کنید چند روز قبلش لنزا رو بهم بدید تا چشام بهشون عادت کنه... چند روز قبل از اون تاریخی که...
-
مودمم سوخت!
یکشنبه 13 دی 1388 21:50
سلاااااااام ۲ روزه ننوشتم.... اووووه... ۲ روز خیلیه هااااا مگه نه؟ نمیدونید که چیکار کردم که!... مودم لپتابو زدم تو پریز برق!!!!!... شب بود.. خابالو بودم!... تاریک بود.. پریز برق هم کنار پریز تلفن بود... پلاکو زدم تو برق... نشستم پشت سیستم... دیال آپ زدم... یهو صداس جرقه اومد و بوی سوختن آی سی ها!... زود سوکتو از پشت...
-
الی به اتاق عمل میرود
پنجشنبه 10 دی 1388 17:43
سلاااااااااام دیروز آپ نکردم دل همه برام تنگ شده نه؟....... لازم نیست که شماها بگید که.. خودم میدونم! نمیدونید امروز کجا رفتم که...... صبح بیدار شدم... به مهندس تلفن کردم... گفت بدو بیا میخوام برم اتاق عمل ببرمت با خودم..... منم دویدم و اماده شدم... تو بارون رفتم بیمارستان... با مهندس رفتیم اتاق عمل... اولین بار بود...
-
مورچه ها گناه دارن
سهشنبه 8 دی 1388 18:58
الان میخواستم شالمو اتو کنم.... یه مورچه ای به اتو بود!.. داشت رو اتو راه میرفت... من پلاک اتو رو زدم... داشتم به این فکر میکردم که اگه اتو داغ شه... مورچه هه جزغاله میشه آیا؟... گناه دارن مورچه ها! با خودم گفتم نکنه تو اون دنیا خدا ما رو مورچه کنه! منم مورچه رو گرفتم گذاشتمش زمین... که اگه تو اون دنیا مورچه شدم و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 دی 1388 19:18
امروز هوا یه کم گرم شده بود.. نه؟ با خواهرم رفتم کلاس رانندگی.... بیکار بودم... تو ماشین نشسته بودم همش از پنجره بیرونو نگاه میکردم... و فکرای مختلف تو کله ام بود! چیزایی که جلب توجه میکرد: توله هایی که همه جا سبز شده بود..... و دختر پسرهایی که لب رودخونه رو به آب کنار هم نشسته بودن.... همین!
-
ریا کاری!
شنبه 5 دی 1388 10:31
داریم صبحانه میخوریم و حرف میزنیم.... بابا میگه ملت همه کارشون شده ریا کاری... به خصوص تو همچین روزایی... خیلی ها هستن که... همه ی کاراشون از روی ریاست!... شروع میکنه از کارای بعضی ها میگه..... صبحانه تموم میشه... بابا میره بیرون... مامان به خواهرم میگه پاشو رو میزی رو که شستم اتو کن بیار بندازیم رو میز... خواهر به...
-
روزمره
جمعه 4 دی 1388 15:10
دیدین چی شد؟ از زیر امتحان میکرو در رفتیم!... البته من خیلی خوشحال نشدم از اینکه امتحان نمیگیره.. اخه اونجوری معلوم نیست چطور نمره میده و حق اونایی که خودشون برنامه مینوشتن ضایع میشه! امروز جلسه آخر تکنیک بود... دانشگاه تمووووووووم!... موند 2تا امتحان و تحویل پروژه!... میخوام حسابی رو پروژم کار کنم... واسه ارائه پروژه...
-
روزمره
پنجشنبه 3 دی 1388 23:51
خبر؟ دیروز ظهر یه نفر بهم تلفن کرد... میخواست در مورد یکی از دخترای همکلاسیمون ازم تحقیق کنه... واسه امر خیر و ...منم گفتم که شناخت خانوادگی ازشون ندارم ولی دختره دختره خیلی خوبیه.... هرچی خودمو کنترل کردم نتونستم به عطی نگم!... بهش گفتم... اونم از خودش بسیاااار ذوق نشون داد!... ولی قرار شد دیگه به کسی نگیم!... خیلی...